eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
638 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
4_389974401887508053.mp3
1.74M
🌧💧🌧💧🌧💧🌧💧🌧💧🌧💧🌧 قصه ی چکه آب ، چکه باران یه قصه ی قشنگ از لاله جعفری با صدای آروم ِ خاله پگاه عزیز🌹
15.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت 11(قسمت اول از جلسه سوم) 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع :مخفی و مکتوم ماندن ولادت حضرت مهدی(عج) از عموم مردم و دشمنان حضرت ▫️ اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل :10 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
4_5967643851320461986.mp3
5.12M
💠 : ✅ ⚡️کار کرد کلیه چیست و کلیه خیلی مهم میباشد... ⚜بیماریهای سرد سوداوی و بلغمی از کلیه میباشد... 🌀معادل خلطی بعضی هورمون ها در طب اسلامی سنتی چیست... 🔆کوچک شدن کلیه چگونه ایجاد میشود و راه درمان چیست.... 🎤 🍃🌺
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_هفتاد_و_پنج آیه نگاهش به کش مکش هاست. به یاد می آورد آن روز را... برا
"رمان آیه لبخند زد: دیگه دیگه... همه چیزو که نمیشه گفت. خصوصیه! ارمیا: خوبه که خیلی چیزا رو بدونی و حس کنی. تجربه خوبیه! آیه: اصلا اینطور نیست. سخته و دردناک. بخصوص که ارواح هم راحت تر به خوابت میان و پیغام میدن. همه اونا طالب یک چیز هستن، توجه. و درد تنهایی و عذاب اونها رو کاملا حس میکنی. خیلی سخته تو خواب هم خسته میشی. طوری که صبح بجای سرحال بودن، از کش مکش هایی که در خوابت داشتی خسته هستی. ارمیا: گذشته از اینا، حرف اصلی مونده! یادته تو مراسم تشییع سیدمهدی چطور بودی؟ آیه لبخند از صورتش رفت: مرده متحرک. با یک درد عمیق و تلخ. کلی فشار و غربت. ارمیا: صبور بودی. بعد از منم صبورباش! آیه به هق هق افتاد: دیگه تحمل ندارم. دیگه نمیتونم. ارمیا دستان جانانش را گرفت: قرار بود بال پرواز باشی! چرا اشکات شبیه بند شده به پام؟ آیه لج کرد: خسته شدم. خسته شدم از بس از من گذشتید. خسته شدم از بس صبور بودم! ارمیا لبخند زد: باز آیه کوچولو پیداش شد؟ این کودک درون شما هم هر ده بیست سال ظهور میکنه نه؟ آیه میان گریه اش لبخند زد: همشون هم گیر تو افتاده! ارمیا: حالاکه هستم هر چی میخوای باش. بعد از من تو میمونی و دو تا بچه. زینب یک طرف، ارمیا طرف میگه. آیه: وصیت نکن! ارمیا: به تو نگم به کی بگم؟ به کی بگم مواظب بچه هام باشه؟ به کی بگم نماز روزه قضا ندارم اما برام دو سه سالی نماز و روزه بدید. به کی بگم که بعد از من، زندگی کن. آیه، تو برکت زندگیم بودی. تو رحمت خدا بودی. ممنون که اجازه دادی جزیی از زندگیت باشم. آیه زیر لب گفت: همه زندگیمی. صدای رها، آیه را از خاطره آن روز بیرون آورد. نگاهش اول به ارمیا بود و از نگاه زیر چشمی او، معلوم بود که میداند آیه در کجای داستان این روزهای زندگی اش غرق شده. جواب رهارا داد: جانم. رها: تو چطور راضی شدی که بری؟ آیه: خیلی ساله که آرزومه... شاید یک آرزوی بیست ساله. حالا که فرصتش هست، حالا که میخواد، میریم. سیدمحمد غر زد: اگه تو دل به دلش ندی نمیتونه بره. آیه ابرو در هم کشید و پرخاشگر شد: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن! سیدمحمد شرمنده به ارمیا نگاه کرد و زیر لب معذرت خواست. هیاهوی آن شب به جایی ختم نشد جز دست پخت زهرا خانوم که الحق مرغ و فسنجانش را باب دل اهل خانه مهیا میکرد و آنقدر عشق به آن اضافه میکرد که احسان هم لذت دوست داشته شدن را از میان لقمه های غذایش، حس کرد. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان صبح روز بعد تمام مهمانها مهیای رفتن به حرم شده بودند. زینب سادات هنوز در اتاق بود و هنوز بیرون نیامده بود. آیه به سراغش رفت. این گوشه گیری ها، عاقبت خوبی نداشت. وارد اتاق شد. زینب سادات دختر عموی کوچکش را در آغوش داشت تا سایه و سیدمحمد آماده شوند. آیه: اون از دیشب که دایم این بچه رو بهونه کردی و برای شامم نیومدی، اینم از الان. چی شده عزیزم؟ زینب سادات بغض داشت: چیزی نیست. آیه کنارش نشست و اسماء را از او گرفت: بهم بگو. زینب سادات غر زد: اصلا چیز جالبی نیست مادر آدم روانشناس خوبی باشه. آیه لبخند زد: روانشناسی نمیخواد. هر مادری حرف نگاه بچه هاشو میفهمه. حالا بگو چی باعث شده خودتو عقب بکشی؟ زینب سادات نگاهش را از آیه دور کرد: دارم سعی میکنم خودم رو درست کنم. آیه توضیح بیشتر خواست: کدوم رفتارت رو؟ زینب سادات: همه رفتارام. من اشتباه رفتار میکنم. میدونی مامان، باید مثل شما آروم و با وقار و متین باشم. اینجوری کسی ازم ایراد نمیگیره! باید بیشتر از پسرا فاصله بگیرم. ِ نازنینش را به سمت خودآیه که متوجه تمام داستان شده بود، صورت ناز چرخاند: فکر میکنی برای اینامحمدصادق بهت ایراد میگرفت؟ زینب سادات شرمنده سر به زیر انداخت و سرش را به تایید دوبار تکان داد. آیه ادامه داد: از چیزی که هستی خجالت نکش. زن عموت رو ببین، چقدر با نشاط و سخنوره! عمو محمد عاشقشه! خاله رها رو ببین، مظلوم و محکم، آروم و با وقار! عمو صدرا عاشقشه!من رو ببین، منطقی و مقاوم! بابات عاشقمه! اگه یک آدم اشتباه سر راهت قرار گرفت، معنیش این نیست که تو اشتباهی! معنیش این نیست که یک نوع رفتار درست و همه پسنده! آدمها با شخصیت های مختلف، رفتار های مختلف و سلیقه های مختلف هستن. یک روز کسی رو پیدا میکنی که تو رو با این رفتارت دوست داره و عاشقت میشه. کسی که نمیخواد تو رو عوض کنه. کسی که میخواد کنار این شخص و شخصیت قرار بگیره! کسی که به داشتنت افتخار میکنه. درباره نوع رفتارت با پسرا، من که ایرادی ندیدم. همیشه متین و موقر. دو تا شوخی با برادرات هم ایرادی نداره! چرا به خودت سخت میگیری؟ ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات گفت: بابا مهدی هم شما رو همینجوری دوست داشت؟ همینجوری که بابا ارمیا دوستتون داره؟ آیه نگاهش دور شد: من اون روزا فرق داشتم. بعد از بابات، خیلی عوض شدم. گاهی فکر میکنم، دو نوع زندگی دارم. یکی آیه سید مهدی و یکی آیه ارمیا. به دخترش نگاه کرد و لبانش را به سختی برای لبخندی کش داد: خیلی شبیه تو بودم! صبر کن تا کسی رو پیدا کنی که عاشق اینی که هستی باشه، نه کسی که میخواد ارت بسازه! بیرون از اتاق مردی به دیوار تکیه داده بود و گوش میداد. حرف هایی که مغز داشت. از سر گفتن بیهوده نبود. چراغ بود. کاش کسی از این چراغها دستش بدهد. صدای صدرا را شنید: احسان! رفتی وضو گرفتی؟ دیر شده ها؟ احسان سریع وارد سرویس بهداشتی شد و تلفن همراهش را در آورد، شیوه وضو را جست و جو کرد و پس از آن که وضو گرفت، خود را به صدرا رساند. در راه به صدرا گفت: من با آقا ارمیا میرم! صدرا گفت: کجا میری؟ احسان: کربلا. گفتید یک پزشک همراهش باشه. من میتونم باهاش برم. برای اون زمان مرخصی گرفته بودم. صدرا: کجا قرار بود بری؟ احسان: میخواستم برم دیدن شیدا،میخواستم مطمئن بشم حالش خوبه. چند وقته ازش خبری نیست. صدرا: پس نمیتونی با ارمیا بری! احسان: بعدا! بعدا به شیدا سر میزنم. میخوام باهاشون برم! لبخند محوی روی صورت صدرا نشست. لبخندی دور از چشمان احسان. روز سفر رسید. در میان اشک و لبخند ها، سه زایر اربعین، عازم عراق شدند. احسان همه تن چشم شد و همه تن گوش شد و خیره به دنبالشان میرفت. آیه تا آنجا که میتوانست، خودش کارهای ارمیا را انجام میداد. احسان نگاهش پی آنها میدوید. آیه ای که با صبر پشت ویلچر می ایستاد هل میداد. ارمیا که تمام مسیر مفاتیح و قرآن کوچکش را در دست داشت. گاهی زمزمه هایی میکرد. به سرفه می افتاد. آیه صبورانه کپسول کوچک اکسیژنش را به مهیا میکرد. برایش ماسک میزد. برایش غذا میگرفت، آب و نوشیدنی می آورد. برای هر کاری آماده بود. ارمیا لب وا نکرده آیه میدانست. و آیه صبورانه میدانست که سفر آخرشان است... روز چهارم سفرشان بود. آیه هنوز از موکب بیرون نیامده بود. احسان کنار ارمیا ایستاده بود. از او پرسید: چراتصمیم گرفتید بیاید به این سفر؟ خیلی با شرایط شما سخته! ارمیا جوابش را داد: شما چرا با ما اومدی؟ احسان دفاع کرد: شما به دکتر نیازداشتید. عمو صدرا نگران بود. من خیلی بهشون مدیونم! ارمیا از حرف خودش جوابش را داد: امام زمان (عج) به یار نیاز داره. نگران ماست. من خیلی به خودش و پدرانش مدیونم! احسان: امام زمان (عج) یک چیز فرضیه. معلوم نیست حقیفت داشته باشه! یک جور افسانه است! یک امید واهی به بشر تا باور کنه روزی از این دنیای کثیف نجات پیدا میکنه! ارمیا: منم که هم سن و سال تو بودم قبول نداشتم. وقتی با جوانها حرف میزنم به این نتیجه میرسم که همه ما در این سن و سال به وجود همه چیز شک داریم و هر چیزی رو بخوایم قبول میکنیم. یک جورایی انتخابی رفتارمیکنیم ادامه دارد... نویسنده:
"رمان انگار اقتضای اون سن هستش. کارای سخت رو میگیم چرا؟ کارای راحت رو میگم اینم کاره؟ دیگران انجام بدن میشن هورا، آفرین! مذهبی ببینیم میگیم ریا کاره! بی حجاب ببینیم میگیم دل پاک باشه کافیه! جهنم و بهشت و میگیم همین جا هستش و نماز و روزه رو بی خیال، بعد عزیزمون میمیره میگیم الان جاش تو بهشته! بگی منجی میاد میگن دروغه! بگی بتمن میاد، سوپرمن میاد همه ذوق میکنن! یادمه منم یک روزی اینجوری بودم. هیچی رو جزخودم قبول نداشتم. اگه من در این شرایط بد جسمی، این همه به زنم زحمت دادم، به شما زحمت دادم، بخاطر چیزیه بهش ایمان دارم. چشماتو خوب وا کن. در این راه، چیزهایی میبینی که هیچ کجای دنیا نمیبینی. احسان: از کجا میدونید؟ شما که بار اول هست می آیید. ارمیا: من راه دیگه ای این مسیر رو رفتم. این مسیر تو هستش. احسان: مسیر شما چطور بود؟ ارمیا: سخت تر از مسیر تو احسان: برام میگید؟ ارمیا: الان؟ احسان: خسته هستید؟ ارمیا: پس بذار خانومم بیاد، همینطور که میریم برات میگم. ارمیا همانطور که آیه ویلچرش را هل میداد گفت: در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن / شرط اول قدم آن است که مجنون باشی! اینجا که میای، باید عاشق باشی! باید خطر کنی. در کربلا 72 نفر یار مخلص بودند. به بدترین و سخت ترین شیوه ها به شهادت رسیدن. حتی تصور این موضوع آدم را به وحشت میندازه. حالا، امام زمان ما، یک تجمع بین المللی گذاشته که آهای کسایی که میگید بیا بیا! بیاید ببینم چند نفرید؟ ما هستیم و یک دنیا و چند میلیارد جمعیت، اونقدری هستید ادعا دارید؟ راست میگید که اهل کوفه نیستید و تنها نمیذارید امام و ولی و منجی خودتونو؟ ببینیم میتونید از راحتی و امنیت و صحت خونه هاتون بیرون بیاید؟تا کجا از مال و جان و فرزندانتون میگذرید؟ تا کجا فدای الی الله میشید؟ احسان گفت: بازم به نظر من این کار عقلانی نیست. برای این کار هم باید جوانان با بنیه و آموزش نظامی دیده باشن!مگه جنگ الکیه؟ مگه میشه تمام دنیا رو یک پارچه میدون جنگ کرد؟ ارمیا: همین الانم خیلی از دنیا درگیر جنگ بوده و هست. جنگ قدرت، جنگ ثروت. مثل ما توی جنگ تحریم! دنیا همین الان هم یک پارچه جنگ هست. همه آدما، مرد و زن و پیر و جوان هم درگیر جنگ هستن. ارمیا کپسول کوچکش را برداشت و نفس کشید. ارمیا ادامه داد: یک روزهایی منم مثل تو به همه چیز شک داشتم. سیدمهدی رو میشناسی؟ پدر زینب سادات؟ قبل از به دنیا اومدن دخترش شهید شد. مدافع حرم بود در سوریه. همش فکر میکردم چقدر این کار بیهوده است. فکر میکردم مردم یک کشور دیگه ارزش این رو ندارن که بخاطرشون آدم دست از همه داشته هاش بکشه! احسان: چی شد که نظرتون عوض شد؟ یادمه شما هم خیلی میرفتید؟ ارمیا: وقتی فهمیدم ارزش ها ارزش فداکاری دارن. ارزشهایی مثل جون همه انسان ها مهمه و برابر. چرا جون یک آمریکایی و اروپایی مهمه و با مرگش دنیا فریاد وا مصیبتا سر میده اما قتل عام کودکان غزه و سوریه و یمن هیچ انعکاسی ندارد. فهمیدم حرم حضرت زینب (س)یک ارزش و اعتقاد دینی هست و حافظ حرم ایشون بودن، حکم دستان حضرت عباس( س) بودنه. اون روز فهمیدم هر چی نماز خونده بودم، هر چی نخونده بودم، از سر کج فهمی بود و اخلاص نداشتم. احسان: همین اخلاص!خیلی از همین آدما، فقط همین روزا نماز میخونن. شایدم اصلا نخونن!بعضیا از ترس میخونن و بعضیا از روی ریا! چه ارزشی داره این نماز ها؟ چراخودمون رو از ترس و استرس حرف مردم مجبور به انجام کاری میکنیم؟ خدا این نماز ها رو میخواد چکار؟
"رمان ارمیا: بذار ساده بگم! فرضا تولدته و تو یک آدم ثروتمند و بی نیازی. برای اون شهر و مردمش هم کارهای مهم و زیادی انجام دادی. طوری که حیات اون شهر بخاطر این بوده که تو کمکشون کردی. یک مهمونی میگیری و همه شهر رو دعوت میکنی. یکی کادو نمیاره، یکی چون ازت میترسه میاره، یکی پول زیاد داره و چیز کم ارزشی میاره، یکی پول نداره و کم میخوره و زیاد کار میکنه تا چیزی خوبی برات بیاره و خوشحالت کنه. همه اینها میدونن تو هیچ احتیاجی به این هدایا نداری و اصلا از اونها استفاده نمیکنی. حالا کدوم این آدما برات مهم تر میشن؟ احسان: اونی که بخاطر من سختی کشیده. ارمیا: کدوم یکی عصبانیت میکنه؟ احسان: اون ثروتمندی که چیز کم ارزشی داد. ارمیا: کدومشون باعث میشه از دعوت کردنش پشیمون بشی؟ احسان: اونی که کادو نیاورد؟ ارمیا: دیدی چه ساده است؟ فقط میخوای ثابت کنی کی واقعا دوستت داره، کی ادای دوست داشتنت رو در میاره، کی دوستت نداره و کی از تو بدش میاد! کیه که حرف تو رو گوش میده و آماده جان نثاری برای تو هستش و کی اصلا حرفهات براش مهم نیست؟ حالا تو بعد از این مهمونی، میخواهی پست های مهم مثال کارخونه خودتو تقسیم کنی! به همه هم گفتی اما بعضیا باور کردن و بعضیا باور نکردن. حالا چطور تقسیم میکنی؟ به اونی که اومده، شام خورده، میوه خورده، کیک خورده، هیچی نداده هیچ، تو مهمونی تو دعوا ودزدی هم کرده و آبروتو برده، چی میدی؟ احسان: هیچی. ارمیا: اون لحظه دوست داری چکارش کنی؟ بخاطر دزدیش زندانیش کنی و بخاطر آبرو ریزیش بزنیش و بخاطر بی اعتنایی به تو و جایگاهت ازشهر بیرونش کنی و میگی حیف نونی که این خورد! آیه زیر گوش ارمیا گفت: خوب استاد و مرشدی شدی ها! ارمیا خندید آرام گفت: شاید احسان پایان نامه من باشه! مثل من که پایان نامه سید مهدی بودم! باقیات الصالحات بذارم از خودم. آیه لب ور چید: اینجوری نگو ارمیا باز هم لبخند زد... ادامه دارد... نویسنده:
"رمان دقایقی نگذشته بود که دوباره احسان سر بحث را باز کرد: یعنی هرکس ریش گذاشت و چادر سر کرد، آدم خوبیه و اینجوری نبود، بد؟ ارمیا سرفه ای کرد: کی این حرفو زدم؟ هر آدمی خوبیها و بدی های خودشو داره. یکی حجاب داره، نماز نمیخونه! یکی نماز میخونه حجاب نداره. یکی غیبت میکنه و ریش میذاره! ظاهر مالک نیست اما بخش بزرگی از ملاک هستش. ایمان وقتی نهادینه بشه،وقتی تمام وجودت بگیره، حالات درونی، به بیرون هم نمایان میشه. شنیدی که، از کوزه برون همان طراود که در اوست... بعضیایی که باعث این نوع سوگیری شما شدن، افرادی هستن که ففط ظاهرشون رو درست کردن، به امیدی که باطن خودش درست بشه. به این بحث و صحبتها توجه نکن. اینجا جاییه که باید ببینی و حس کنی. مردمی رو نگاه کن که همه داراییشون رو دستشان میگیرن و با احترام و خواهش برات میارن. مردمی رو ببین که بهترین رو برای تو میارن و خودشون شاید یک تکه نون برای خوردن زن و بچه هاشون ندارن! بچه هایی رو ببین که بخاطر اینکه زایر خونشون نرفته اون هم فقط یک شب، چطور گریه میکنن! احسان و کرمشون رو ببین. بخشندگی بی منت! گاهی دیدن کاری میکند که هزار شنیدن نمیکند. *** زینب سادات به آغوش مادر دوید و ارمیا ایلیایش را در آغوش کشید. بوی اسپند و صلوات و چهره پر اخم سیدمحمد و خنده های ارمیا. مادری پر از دلتنگیست. پر از عشق به طفلی که برای قد کشیدنش، قد باختی، جان دادی تا جان بگیرد. آیه مادرانه هایش را بین دو پاره وجودش قسمت میکرد. سهمی از آن زینب سادات و لطافت دخترانه اش، سهمی برای ایلیا و سن و سال نوجوانی اش. ارمیا حسرت میریخت پای پاهایی که نتوانست پا به پای آیه اش باشد و شرمنده آیه بود وقتی آرام قدم برمیداشت و آرام تاولهای پاهایش را از او پنهان میکرد. احسان هم مورد استقبال صدرا وسیدمحمد قرار گرفت. سیدمحمد: سفر چطور بود؟ احسان: با تصورات من متفاوت بود. سیدمحمد: ارمیا چطور بود؟ احسان: یکی دوبار مشکل تنفسی پیدا کرد. خداروشکر امکانات پزشکی در تمام مسیر بود. با اطلاعاتی هم که شما داده بودید، به مشکل خاصی بر نخوردیم. صدرا: میدونم کار سختی بود برات. پیاده روی، کارهای شخصی ارمیا، بیماریش. احسان: بیشتر کارهارو آیه خانوم انجام میداد. خیلی برام عجیب بود. یک صبر و آرامش خاصی در تمام مسیر داشتن. گاهی احساس میکردم مزاحم خلوت دو نفره اینها هستم. با اینکه بیشتر راه رو در سکوت بودن. سیدمحمد: یک مدتیه عجیب شدن. دیگه دارم میترسم. انگار خبریه که فقط خودشون میدونن. صدرا: منم همین حس رو دارم. یک چیزی شده که به کسی نمیگن. احسان: پس اگه جای من بودید و تو مسیر اینهارو میدیدید چی میگفتید؟! طوری رفتار میکردن انگار سفر آخرشونه. جوری زیارت کردن انگار زیارت آخرشونه. جوری از حرم دل کندن انگار دارن جون میکنن. پس از ساعتی احسان از جمع عذرخواهی کرد و با خداحافظی کوتاهی قصد خانه کرد. دم رفتن ارمیا دستش را گرفت و قرآنش را در دستان احسان گذاشت: یک روزی این قرآن مال سیدمهدی بود، حاج علی داد به من. هجده ساله همدم منه. اینو یادگاری از من و سیدمهدی نگهدار. احسان با قدردانی گفت: مطمئن باشید خوب مواظبش هستم. ارمیا: خوب مواظب بودن این فرق داره. اینو باید خوب بخونی و خوب عمل کنی. از اون امانتی هاست که اگه تو ظرف شیشه ای ازش نگهداری کنی، بهش ظلم کردی! احسان: چشم. اما مطمئنید؟دختر پسر خودتون محق تر هستن برای داشتن این. بخصوص زینب خانم. ارمیا: قصه این قرآن فرق داره. خوب مواظبش باش. احسان که رفت حاج علی رو به ارمیا گفت: از قرآنت دل کندی؟ ارمیا: نه!بال پروازش باز بود، پر زدن بلد نبود! حاج علی: تو هم کتاب پرواز رو بهش دادی؟ ارمیا: وقتش بود که از پیش من بره. حاج علی دلش گرفت. بعضی آدمها راحت به قلبت می آیند و سخت میروند... ادامه دارد... نویسنده:
هدایت شده از حرم
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 ❣ ﷽❣ 🌷 💚 شب جمعه بسیار شب با فضیلتی می باشد که ان شاء الله با دعا و نیایش و عبادت به بهترین نحو سپری کنیم 💚 💚 برخی از اعمال شب جمعه عبارتست از : ( یک یا چند یا همه آن ها را برحسب وقت و توانمان انجام بدهیم ان شاءالله ) 1⃣ 2⃣ ( سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر ) 3⃣ 4⃣ سفارش شده : اسراء، کهف، ص، سجده، یس، واقعه، دخان، احقاف، جمعه، شعرا، نمل، قصص، زخرف، طور و . .. 5⃣ در حق مومنان 6⃣ در رکعت اول نماز مغرب و عشاء و قرائت سوره توحید در رکعت دوم نماز مغرب و سوره اعلی در رکعت دوم نماز عشاء. 7⃣ : دو رکعت است. در رکعت اول بعد از حمد 10 مرتبه آِیه ی زیر تلاوت شود: 🔹 رَبَّنَا اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنیِنَ یَومَ یَقُومُ الحِسَاب در رکعت دوم بعد از حمد آیه ی زیر 10 مرتبه تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتِی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنِینَ وَالمُؤمِناَتِ بعد از سلام نماز 10 مرتبه گفته شود: 🔹رَبِّ ارحَمهٌما کَما رَبَّیانی صَغیراِّ 8⃣ (دو رکعت است. در هر رکعت حمد که خوانده میشود، آیه ی شریفه ی {ایَّاکَ نَعبُدُ وَ اِ یَّاکَ نَستَعِینُ} 100 مرتبه تکرار می شود و بعد از 100 مرتبه حمد تمام می شود و سوره ی توحید خوانده خواهد شد. اذکار رکوع و سجود هر کدام 7 مرتبه تکرار می شوند. در قنوت و بعد از نماز نیز برای ظهور حضرت بسیار دعا باید شود. ( 👈 در این نماز و سایر نماز ها کمک خواستن از غیر خدا نماز را باطل می کند؛ پس نماز را برای خداوند بجای بیاورید و دعاهایی مثل {الهی عظم البلاء} که از امام زمان عج و پدران ایشان کمک خواسته می شود نه تنها در این نماز بلکه در تمامی نماز ها خودداری کنید.) 🌹 التماس دعای فرج 〰〰〰〰〰〰〰〰 📿 ! ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨ @haram110 ❤️کانال حرم ❤️ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
هدایت شده از حرم
4_5974223951671328894.mp3
13.64M
دعای کمیل ساعت عاشقی، دمی است برای همدمی با صاحب کمیل، علی ابن ابیطالب امیرالمومنین علیه السلام🌹
هدایت شده از حرم
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگیم حسین- محمدرضا لبانی ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»