هدایت شده از حرم
#دلنوشته_رمضان
سحر بیست و پنجم...
✍ هفته آخر رمضان است.....
و غریبی ات.... هزار سال است که به غریبی علی اضافه شده...است...
و ما.....
همچنان هزار سال است که آواره دردهای ناتمام شماییم... یوسف
اما..
این آوارگی را به هزار عافیت دیگر نمی دهیم!!
❄️فرزند شما بودن.... هزینه میخواهد...
و ما ...
برای چنین عظمتی... هر هزینه ای را به جان می خریم....
❄️تمام عزت مان این است که، ... شریک درد شماییم...
اینکه؛ ما را در جامه مشکی تان شریک میکنید...
اینکه ؛ جرعه ای از دردتان را به جانمان میندازید...
اینکه؛ از غربتتان،، به ما نیز سهمی داده اید...
اینکه؛ بی شما زیستن برایمان محااال است.....
اینکه؛ بی شما مردن برایمان محااااال است...
اینکه ؛
وقتی دستمان از لابلای انگشتانتان رها میشود... دیگر اثری از شادی در رخسارمان نمی ماند!!!!
❄️اینکه؛
درد خانواده شما، جانمان را به آتش کشیده است!
و این؛
شرح حال یک درد مبارک است...
*درد عااااااشقی*
❄️هزاااار الحمدلله... که عاشقمان کرده اید!!!!
هزار الحمدلله که در دل سیاهمان تجلی کرده اید!!!
و اینگونه بود که ما قیمت گرفته ام!!!
و اینگونه بود که ما عزت گرفته ایم..
❄️الحمدلله که چشمان ما را برای چشم انتظاری ،، برگزیده اید...
الحمدلله که دل ما را، برای خون جگری، انتخاب کرده اید...
الحمدلله که دستان ما را، برای التماس حضورت، فراخوان کرده اید...
الحمدلله یوسف... که هنوز زلیخا نشده... ازدردتان به ما خورانده اید...
❄️هزااار سال دیگر هم که طول بکشد....
ما منتظرت میمانیم....
اصلا...کار دیگری در زمین نداریم،، یوسف....
منتظر ملاقات چشمان دلبرت میمانیم...
منتظر لمس حرارت آغوشت...
منتظر شنیدن صدای عاشق کش ات...
❣ماااااا.... منتظرت میمانیم!
#جامانده
التماس دعای فرج و شهادت
سید پیمان موسوی طباطبایی
@haram110
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت153
✍ #میم_مشکات
دو هفته ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه!
سودابه ای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچ کس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود.
ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود. هرچند اصلا فکرش را نمیکرد نیما چنین قصدی داشته باشد.
پلیس از طریق دوربین های بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود.
از طریق شماره هایی که به راحله و گوشی سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند که شمارها تماما متعلق به کسانی ست که با قیمتی گزاف و وسوسه انگیز به شخصی به اسم جهان فروخته اند اما هنوز پی تغیر نام و واگذاری نرفته بودند.
با صحبت های راحله و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود.
همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش بیهوش و بی حرکت، روی تخت ای سی یو خوابیده بود.
سطح هشیاری سیاوش تغیری نکرده بود و پدر حالا می فهمید دلیل آن گرفتگی سید را.
راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوری که دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند. آرام می آمد و آرام می رفت. مادر سفره انداخته بود، نذر کرده بود، پدر سیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را می پرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج.
راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود. صورتش رنگ پریده بود، پای چشمش گود رفته بود و بدنش روز به روز لاغرتر میشد.
سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشم هایش پف کرده بود.
هر بار ک صدای زنگ تلفن بلند میشد همه به سمتش هجوم میبردند که شاید نکند از بیمارستان باشد.
اما در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود. سید صادق، رفیق گرمابه و گلستان سیاوش این روزها اصلا به سیاوش سر نمیزد. هیچ کس، حتی زینب خانم، نمیدانست کجا رفته است. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. یک بار راحله تعجبش را از این غیبت بروز داده بود و پدرش با لحنی متفکرانه جواب داده بود:
"لابد کار مهمی داره که رفته"
حسی در لحن پدر بود که راحله فکر میکرد پدرش از چیزی خبر دارد اما نمیگوید. آنقدر مشکلات و غصه ها زیاد بود که فرصت نکرد پاپی پدر بشود برای این حسش و همه چیز را فراموش کرده بود.
دکتر پدر سیاوش را خواسته بود تا با او، درباره وضعیت پسرش صحبت کند. یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود.
دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد:
- سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری نکرده
- یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد?
- اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال!!
پدر سعی کرد خودش را کنترل کند:
-پس باید چکار کنیم?
-فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد
پدر آهی کشید و دکتر ادامه داد:
-با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی. داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی ...
پدر چشم دوخت به چشمان دکتر که داشت روی پرونده بالا و پایین میشد:
-ولی چی?
- متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره
- یعنی چشماش ضعیف میشه?
- تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه
آه از نهاد پدر برآمد....
از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند.
نگاهش خیره مانده بود روی چشم های بسته سیاوش.
یعنی قرار بود آن چشم های شفاف و آسمانی از دیدن باز بماند? یعنی سیاوشش کور میشد?
چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد?
راحله باید میدانست. پای آینده اش در میان بود. زندگی با یک آدم کور کار راحتی نخواهد بود... باید میگفت تا راحله بتواند با آگاهی تصمیم بگیرد...
#ادامه_دارد...
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت154
✍ #میم_مشکات
راحله، سینی چای را روی میز گذاشت و نشست.
حالا همه منتظر بودند تا اقای پارسا، حرف بزند. گفتنش سخت بود اما با خودش فکر کرد این حق راحله و خانواده ش است که بدانند. گلویش را صاف کرد:
-گفتن چیزی که میخوام بگم، خیلی سخته. اونقدر سخت که نمیدونم چطوری بگم. امروز پیش دکتر سیا بودم. خوشبختانه دیگه خونریزی توی مغزش نبوده اما ...
همه از شدت ناراحتی سرهایشان را پایین انداخته بودند و گوش میکردند ولی با شنیدن این اما و مکث، سرهایشان را بلند کردند و چشم دوختند به پدر سیاوش:
-اما اینطور که دکتر میگفت عصب بینایی سیاوش بخاطر ضربه آسیب دیده و این اتفاق باعث میشه که سیاوش ...
پدر دوباره مکث کرد، نفسش را بیرون دا، دستی به صورتش که این روزها بخاطر درگیری فکری حوصله اصلاح مرتبش را نداشت و ته ریشی رویش بود، کشید:
-شاید سیاوش کور بشه! البته معلوم نیست این کوری موقتیه یا دائمی
این را گفت و ساکت شد. میترسید اگر بیشتر ادامه دهد همانجا وسط جمع اشک هایش سرازیر شود. چنان سکوتی خانه را فرا گرفته بود که گویی هیچ کس حتی نفس هم نمیکشید.
پدر چند بار نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، بعد رو به راحله ادامه داد:
-من میدونم تو سیاوش رو دوست داری. میدونم اگه قرار باشه بمونی بخاطر ترحم یا عذاب وجدان نیست و بخاطر علاقه ست. اما به هر حال حق داری همه چیز رو بدونی. پای آینده ت در میونه ... من خواستم که هر تصمیمی میگیری از سر آگاهی باشه
گاهی در زندگی، در اوج غم ها و ناراحتی ها، یک حرف، یک ظرافت فکری و نکته سنجی خوشی عجیبی را به دلت میریزد. شاید راحله از شنیدن این حرف ها ناراحت شد اما لبخندی معنا دار روی لب پدرش نقش بست... حاح یوسف با خودش فکر کرد مردی اینچنین عاقل و منصف میتواند تکیه گاه خوبی برای راحله در زندگی متاهلی اش باشد. دلخوش شد به این منطق و عقل و درایت...
راحله نگاهش را به نوک رو فرشی هایش دوخت. چه تصمیمی باید میگرفت? اینکه سیاوش را، سیاوشی که همه زندگی اش بود و همه زندگی اش را بخاطر راحله به خطر انداخته بود رها کند و برود با کسی دیگر دل و قلوه بدهد و فالوده بخورد? سیاوش را روی تخت بیمارستان رها کند و برود پی آینده و زندگی اش? میتوانست? اصلا شدنی بود این کار? این بزرگتر ها گاهی چه فکرهایی را عاقلانه میخوانند!!
بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به اتاقش رفت. همه نگاهی به یکدیگر انداختند. چند دقیقه ای گذشت. مادر میخواست به دنبال راحله برود که صدای در اتاق بلند شد و چند لحظه بعد، راحله لباس پوشیده در میان جمع ظاهر شد. خداحافظی آرامی کرد و به طرف در رفت:
-کجا میری مادر?
- میرم سیاوش رو ببینم! شب پیشش میمونم
پدر سیاوش پرسید:
- راجع به حرفهام فکر کن
راحله همانطور که دستش به دستگیره در بود و پشت به بقیه گفت:
-تا وقتی سیاوش نفس میکشه، هر اتفاقی هم که بیفته، من کنارش میمونم...
در را باز کرد و رفت و ندید لبخند رضایتمندانه نقش بسته بر لبان پدر سیاوش را!!
تا به بیمارستان برسد شب شده بود. پایین تخت سیاوش ایستاده بود و نگاهش میکرد. دلش لک زده بود برای قهقهه هایش، برای شیطنت هایش و سر به سر گذاشتن هایش
چقدر زود همه شادی ها و خوشی های کوچکشان تبدیل به خاطراتی دور از دسترس شده بودند.
سیاوشی که همیشه شیک پوش و آهار زده بود و موهایش پر از تافت و واکس مو، حالا، با آن لباس آبی رنگ گل و گشاد بیمارستان، و موهایی که یک طرفشان را تیغ زده بودند و تازه کمی در امده بود، ساکت و خاموش، روی تخت خوابیده بود و راحله در حسرت یک نگاهش!
داشت با خودش فکر میکرد این مرد گندمگون آزرده حال، حتی در لباس بی ریخت بیمارستان هم، برایش جذاب است.
کنارش ایستاد، دستش را کنار صورت سیاوش گذاشت و کمی صورت سیاوش را به طرف خودش چرخاند. با انگشت شصت ش، گونه سیاوش را نوازش کرد. صورتش را ریش کوتاه و خرمایی رنگی پوشانده بود. دلش هوای سیاوش را کرده بود. کاش بیدار میشد، در آغوشش میکشید، سر روی سینه اش میگذاشت و میفهمید که همه اینها یک خواب بوده!
چشمان بسته سیاوش را بوسید ، صورتش اش را به صورت سیاوش چسباند، چشم هایش را بست:
- این چشم ها فقط مال منه، فقط مال من!
کنارش روی صندلی نشست. دست سیاوش را که حالا باندش را باز کرده بودند در دست گرفت. همان دستی که پشت سر راحله گذاشته بود تا راحله اسیب نبیند! دست چپش! آخر سیاوش چپ دست بود!
لبخندی غمگین زد و همانطور که زخم های پشت دست سیا را، که خشک شده بودند، با انگشتانش و قطره های اشک لمس میکرد زیر لب گفت:
-مرد چپ دست من!
خم شد و دست را در بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت...
کم کم پلک هایش سنگین شد...
#ادامه_دارد...
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷
🌸✨ #دعای_روز_بیست_وپنجم
🔅بسم الله الرحمن الرحیم
🌸✨ اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِكَ ومُعادیاً لأعْدائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِكَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن.
🌼✨ خدایا قرار بده در این روز دوست دوستانت ودشمن دشمنانت و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت اى نگهدار دلهاى پیامبران.
🌱التماس_دعا
📚منبع: مفاتيح الجنان
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷
🔺روزگاری غلام خانهٔ امام زینالعابدین علی بن الحسین -سلاماللهعلیه- بودم.
روزهایی که بهترین لحظات عمرم بود.
▪️حضرت حساب شده و با ملایمت با ما رفتار میکرد،
آنقدر که گاهی یادمان میرفت غلامیم و فکر میکردیم در خانۀ پدریمان زندگی میکنیم.
من اما مدت کمی در خانۀ حضرت بودم؛ نزدیک به یک سال.
البته همهٔ غلامها و کنیزها اینطور بودند.
🔹حضرت امام سیدالساجدین علی بن الحسین -سلاماللهعلیه- هیچ وقت خدمتکاری را بیشتر از یک سال استخدام نمیکرد.
چه اول سال آمده بودند چه وسط سال، همه را شب عید فطر آزاد میکرد و به قدری که دیگر نیازمند نباشند، به آنها هدیههایی میبخشید.
و بعد دوباره سال بعد افراد جدیدی میآمدند و در خانۀ پربرکت امام، مهمان میشدند.
حضرت در روزهای ماه رمضان، بیشتر از همیشه مراقبمان بود.
آنقدر که حتی اگر خطایی داشتیم به رویمان نمیآورد. گوشهای یادداشت میکرد و بعد، شب آخر رمضان، بهمان تذکر میداد و روش درست را میگفت.
حضرت سیدالساجدین علیه السلام میفرمود:
«خدای متعال در هر شب از ماه رمضان، در وقت افطار، هفتاد میلیون نفر را از آتش آزاد میکند.
افرادی که همه مستحق آتش بودهاند!
و وقتی شب آخر ماه میرسد، به اندازهٔ کل ماه رمضان آزاد میکند.
دوست دارم خدا ببیند من خدمتکارانم را در دنیا آزاد کردم، به امید آنکه خدا هم ما را از آتش آزاد کند...»
حالا که اینها را میگویم، میفهمم چقدر دلم برایشان تنگ شده است...
📚 بر اساس روایتی در بحارالانوار، جلد ۴۳، صفحهٔ ۱۰۳
🌑ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌑
بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..