🌙|•°
#پارت_27
#ماهورآ
کارم تقریبا تموم بود که خانم ایزدی پرسید
_زرین خانم هنین یه دخترو دارید؟
مامان سرشو کج کرد و جواب داد
_نه خانم جان به لطف خدا دوتا دختر دسته گل دارم ماهورا و مارال خانم که کنکوری هستن
چه تعریفی هم از ما میکرد مامان
_خدا حفظشون کنه منم همین فاطمه رو دارم دوتا هم پسر شاخ شمشاد
مامان هم متقابلا جواب داد
_الهی زنده و سالم باشن منم یه پسر دارم که عصای دست پدرشه اقا مازیار
_زنده باشن هر سه شون پس هیچکدوم ازدواج نکردن هنوز؟
مامان با خوش قلبی جواب داد
_قسمت نشده هنوز بچهای شما چی؟
این بار فاطمه خانم جواب داد
_منکه متاهلم زرین خانم یعنی ۱۷ سالم بود شوهرم دادن صبر نکردن بزرگ شم
مامانش خندید
_اخه شوهرش از خودش عجول تر بود پاشنه درو از جا کندن کنکور نداده شوهرش دادیم رفت الانم به لطف خدا یه دختر کوچولوی ناز به اسم آوا داره
مامان به لهجه ترکی دعاشون کرد فاطمه ادامه داد
_داداش بزرگمم محمد حسن ازدواج کرده قربونش برم سایه ی سره ولی داداش کوچکم امیرحیدر قصر در رفته نتونستیم مزدوجش کنیم
اره از پای سفره عقد فرار کرده بود معلوم بود قصر در رفته
_هرموقع خدا بخواد ازدواج میکنه عجله نکنید
خانم ایزدی آهی کشید و جواب داد
_الهی به حق همین فاطمیه همه جوونا خوشبخت بشن تا امیرحیدر منم رو سفید بشه بچه ام آرزوش سوریه است میگه کسیو پابند خودم نمیکنم میترسه ازدواج کنه اسمش دربیاد بره جبهه دختر مردم بی داماد بمونه
_عه مامااان خدا نکنه
لبخندی زدم و تصور کردم اون پسری رو که اولین بار جلوی شاهچراغ با کله رفتم تو سینه اش
موهی لخت مشکی ته ریش پر و مرتب صورت گرد و پر با پوست جوگندمی هیکل ورزشکاری و ورزیده که گمون کنم اقتضای کارش بود جای برادری تیکه ای بودااا
خانم ایزدی و فاطمه بلند شدند فاطمه گوشی تو دستش بود و با کسی حرف میزد
_اره داداشی اومدیم جلوی در صبر کن
گوشیمو قطع کرد چادرشو مرتب روی سرش کشید
_مامان امیرحیدر پشت در زود بریم امشب شیفته عجله داره
تا دم در بدرقشون کردیم مامان تا جلوی در رفت ولی من موندم تو خونه که امیرحیدرشون من نبینه دلم نمیخواست دوباره یادش بیاد که تو شاهچراغ منو با غیاث دیده
مامان اومد داخل درحالیکه چادر سفیدشو از سر برمیداشت گفت
_خدا حفظش کنه چه جوون رعنایی خدا به پدر و مادرش ببخشتش
الهی آمینی گفتم و رو به آسمون کردم ستارمو پیدا کردم همونیکه از همه پر نور تر بود غیاث همیشه میگفت اینکه از همه قشنگتره ستاره ی ماهوراست؛ آهی کشیدمو با خودم فکر کردم فاطمه دختر خانم ایزدی چقدر خوشبخته از خانواده ی خوب تا اعتقادات محکم از همسر خوب تا ...
هعی خدایا کرمتو شکر بریم به کارمون برسیم که خربزه آبه خندیدم و رفتم تو هال تا قارچ و تخم مرغی که مارال درست کرده بود رو بزنیم بر بدن که از گشنگی هلاک بودم البته حواسم بود که نماز نخوندم و باید خیلی سریع ادا کنم
°
🌙|•°
#پارت_28
#ماهورآ
با ی با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که شهادت حضرت زهرا میشه سه شنبه و من فقط سه روز دیگه وقت دارم تا بتونم دوتا پیراهن هیئتی برای خانم ایزدی و دخترشون بدوزم
برای همین کارهای دیگر عقب انداختم تا بتونم به نحو احسن این دوتا پارچه رو برش بزنم
مامان هم که انگار نذر هیئت حضرت زهرا به دل چسبیده بود از فردای همان روز رفت سبزی فروشی و سفارش سبزی گرفت ۱۰ کیلو خیلی زیاد بود ولی به شوق به حضرت زهرا همش یه روزه شست و پاک کرد و خوردش کرد
هر بار هم به من میگفت
_مادر عجله کن نزار هیئت حضرت زهرا لنگ بمونه
با خودش تکرار می کرد کاشکی ما هم به این هیئت دعوت بودیم
هر چند که توی شاهچراغ مراسم برگزار میشد ولی هیئت های خونگی طعم دیگری داشت
بالاخره کار تموم شد بعد از ظهر روز قبل از شهادت زنگ زدم برای خانم ایزدی و ازش خواستم بیاد سفارشات شون رو تحویل بگیره گفت شاید ساعت ۲ بعد از اینکه کارشون تموم شد بیان
مامان سفارشات شونو آماده کرده بود گذاشته بود یه سبد جلوی در منم دوتا پلاستیکی که لباسها رو گذاشتم کنار ش
اگه اومدن مامان خودش بهشون تحویل بده
ساعت ۱۲ ظهر بود که از خیاط خانه برگشتم
درو باز کردم خبری از کسی نبود انگار مامان بابا برای ادای نماز ظهر و عصر رفته بودن شاهچراغ و مارال هم از مدرسه برنگشته بود چادرمو در اووردم کنار حوض وسط حیاط نشستم دست و رومو شستم
میخواستم وضو بگیرم که زنگ در خونه به صدا در اومد
حتما مارال یا مازیار بودن کلید رو یادشون رفته بود بدون چادر دویدم سمت در
_ای بابا مازیار باز کلید یادت رفته؟
همزمان درو باز کردم و بدون اینکه ببینم کیه پشت کردم بهش و ادامه دادم
_بیا تو بابا داشتم وضو میگرفتم نصفه ...
حرفم تموم نشده بود که صدای مردونه ی اشنایی گفت
_سلام
یا قمربنی هاشم خودت واسطه شو صدایی که شنیدم توهم باشه
_ایزدی هستم
نه نبود این از واقعیت هم واقعی تر بود بیچاره شدی ماهورا
به آرومی برگشتم سمتش از کفشاش شروع کردم به نگاه کردن تا رسیدم به صورتش که مثل همیشه تو یقه اش بود
_بِ بفرمایید
_شرمنده انگار عجله داشتید من عذرمیخوام بدون هماهنگی اومدم میشه لطفا سفارشات مارو بدید ممنون میشم
_آ بله چشم صبر کنید
ای گور به گو بشی مازیار الهی که چرا الان خونه نیستی با هر زور زدنی بود بالاخره سبدو کشیدم جلوی در
_این سبزیهای سفارشی
پلاستیکو گرفتم سمتش
_اینم لباسا خدمت شما
سبد رو گذاشت پشت ماشینش دویست و شش صندوقداری که معلوم بود قدیمی هم هست پلاستک رو گرفت
_چقدر باید تقدیم کنم
این بار برعکس دفعه پیش تعارف نکردم و خیلی زود جواب دادم
_قابلی نداره ۳۵۰
تعجب کرد ولی خیلی زود چنتا تراول پنجاه تومنی از جیبش در اوورد و به طرفم دراز کرد
_خدمت شما
تشکر کردم و منتظر موندم تا بره پشت فرمون قرار گرفت انگار زیر لب چیزی شبیه بسم الله گفت کمربندشو بست و رفت
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
4_5769149077287604237.mp3
5.42M
🤧 #تعریق_و_بوی_بد_عرق
♦️علت تعریق و بوی بد عرق چیست❓
👌اختلاط صفرا با بلغم ناصالح باعث بوی بد عرق میشود...
❌به هیچ عنوان برای درمان به طب نوین مراجع نکنید...
🤔چرا بیماری در طب سنتی درمان میشود و در طب نوین درمان نمیشود❓
🫀تا کبد اصلاح نشود بیماری پوستی مرتفع نمی شود...
#استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
کانال شهر نوره
( تولید و پخش و مشاوره نوره )
@shahrenore
https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
ارتباط با ادمین و سفارشات
@meshkat120
تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
✴️ یکشنبه👈19 تیر /سرطان 1401
👈10 ذی الحجه 1443👈10 ژوئیه 2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌹عید سعید قربان.
🏴 شهادت عبدالله محض و جمعی از نوادگان امام مجتبی علیه السلام.
🔘اقدام به خواندن نماز عید قربان توسط امام رضا علیه السلام و دستور باز گرداندن آنها توسط مامون ملعون.
⭐️احکام دینی و اسلامی.
📛امروز ساعت 13:6 قمر از برج عقرب خارج می شود.
📛برای نگارش ادعیه و حرزها و همچنین بستن حرز مناسب نیست.
👼مناسب زایمان و نوزاد در معاش و زندگی در تنگنا قرار نگیرد
🔭 احکام نجوم
🌓امروز : قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️استعمال دارو .
✳️دوا گذاشتن بر زخم.
✳️قی کردن.
✳️پیکار با خصم.
✳️مسهل خوردن.
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️جراحی چشم.
✳️کشیدن دندان.
✳️جابجا کردن درخت.
✳️آبیاری.
✳️و از شیر گرفتن کودک خوب است.
📛ولی از امور اساسی و زیر بنایی پرهیز شود
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، سبب عزت و احترام است.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، باعث درد و الم می شود.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 11 سوره مبارکه " هود علیه السلام" است.
الا الذین صبروا عملوا الصالحات...
و چنین استفاده میشود که برای خواب بیننده کاری پیش آید که در نظر مردم مشکل باشد و لیکن چون صبر کند موجب نیکنامی و راحتی ایام عمرش می گردد. ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزویم همه اینست
همه فصلت سبز باشد......
جام عمرت، پر از باده خوشبختی
باشد.
گل لبخند تو را، باغ به حسرت نگرد
شاخه پیچک عشق،
سایبانت باشد،
سرخی گونه ات از شوق مکرر باشد
چشم انداز نگاهت،
همه از عشق شود رنگارنگ....
آسمان دل تو آبی رنگ
شادیت رنگ به رنگ
اگر هم باشد غم
غم تو عشق باشد
عشق باشد
#عشق_باشد...💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بندگی کن
🎉تاکه سلطانت کنند
🌷تن رها کن
🎉تا همه جانت کنند
🌷سر بنه در کف،
🎉برو در کوی دوست
🌷تا چو اسماعیل،قربانت کنند
🎉بگذر از فرزند و
🌷مال و جان خویش
🎉تاخلیل الله دورانت کنند
🌷عید سعید قربان مبارک باد
◾️▪️#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر —عیداللهالاکبر • ☀️ 8 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم🍂
🔰امام محمد باقر علیه السلام به ابو حمزه ثمالی فرمودند: ای ابو حمزه! علی علیه السلام را پائین تر از آن مقامی که خداوند برای او معین کرده و بالاتر از جایگاهی که خداوند به او بخشیده قرار ندهید. علی را همین بس که با اهل [کفردر] رجعت میجنگد و اهل بهشت را به همسری یکدیگر در میآورد
📚امالی الصدوق: ۱۳۰
بحارالانوار ج ۴۰ ص ۵ ح ۱۰
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
▪️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▪️
🌙|•°
#پارت_29
#ماهورآ
وضو گرفتم تا از حال و هوای اون گر گرفتگی در بیارم و فکر نکنم به پسری که چند دقیقه پیش جلوش بدجوری گاف دادم
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم نشستم روی جانماز نماز اولم تموم نشده بود که سر و کله ی مارال پیدا شد با حال پریشون خودشو پرت کرد تو اتاق درو بست
سلام اخرو دادم با کنجکاوی پرسیدم
_چته مارال چرا پریشونی خواهری
اومد کنارم نشست مقعنه ی مدرسشو از زیر چونه اش گرفت کشید بیرون
_اجی امیر میگه فرداشب میان خواستگاری
تعجب کردم با کمی اخم جواب دادم
_وااا مارال فرداشب شب شهادته میان چیکار کنن بابا اجازه نمیده
کلافه پهن شد وسط اتاق دستاشو از هم باز کرد
_د منم همینو میگم بهش میگه چه عیبی داره
تسبیحمو برداشتم تا ذکر حضرت زهرا بگم
_عیبش اینه که شب شهادته مطلقا بگو نه اگه اصرار کرد هم بگو بابا اجازه نمیده
پوفففی کرد و گوشیشو از جیبش در اوورد شروع کرد به پیام داد منم سرگرم نماز خوندنم شدم کلا تو این خونه من نقش اچار فرانسه رو دادم گره گشام برای خودم
نمازم که تموم شد که مامان صدام زد انگار از شاهچراغ برگشته بودن
از همونجا داد زدم
_اومدم مامان اومدم
مارال که ظاهرا کارش با امیرحسین گره خورده بود با عصبانیت از جا بلند شد و گفت
_خب اجی ببین چی میگه؟
چادر نمازو از سرم برداشتم
_چی میگه؟
_میگه فرداشب مامانش پرواز داره برای ترکیه
خندیدم و با مسخره گفتم
_عمه هنوز کلاسای یوگای ترکیه اشو رها نکرده؟
حرصی خندید و گفت نه
نمیدونستم چیکار کنم ترجیه دادم خودشون باهم حلش کنن رفتم بیرون بابا داشت سفره پهن میکرد
_سلام باباجون
بابا سرشو تکون داد مامان از اشپزخونه سرک کشید و گفت
_خانم ایزدی اومد سفارشاتشو برد؟
سری تکون دادم و بشقابهای روی اپن رو برداشتم
_اره مامان برد
_امید داشتم دعوتمون کنه به هییتشون
_چه توقعاتی داری زن اونا با از ما بهترون میپرن کلاسشون به کلاس ما نمیخوره اصلا
_دیگه هییت حضرت زهرا که این حرفا رو نداره اقا رضا مگه ما چمونه
تکه ای کاهو فرو بردم تو حلقم و با دهان پر گفتم
_هیچی مامان ملاک برتری ادما تقواست نه پول و لباس بعله باباجون
بابا اوقات تلخی کرد
_بشین بچه جون چیز یاد من نده مارالو صدا کن بیاد
شونه ای بالا انداختم
_بوی ماکارانی بشنوه میاد نگرانش نباشید
مامان دیس ماکارانی رو گذاشت وسط سفره
_منتظر مازیار نمیمونیم؟
_نه گفت دیر میاد
_راستی بابا فکر کنم مازیار هم زن بخواد
بابا لقمه اش رو نجویده قورت داد
_زن بگیره میارتش کجا رو سر من؟ جا داریم مگه؟
با خنده گفتم
_مارالو شوهر میدیم جامون باز میشه
مامان خندید و گفت
_ان شالله همتون سر و سامون بگیرید مادر بخور از دهن افتاد
🌙|•°
🌙|•°
#پارت_30
#ماهورآ
بخاطر شهادت حضرت زهرا خیاط خونه رو بسته بودن تا هرکسی به اعمال عبادی اون روز برسه و نیاز به اومدن سرکار نباشه از صبح که بیدار شده بودم دلم روی دور شور زدن افتاده بود و کوتاه هم نمیومد میخواستم خودمو سرگرم کنم ولی نمیشد دلم نمیخواست روز شهادتی برم دور دوخت و دوز چند بار سرجام غلت خوردم بی فایده بود بالاخره از تخت خواب دل کندم و سرمو از بالشت برداشتم مارال داشت تست حل میکرد
_سلام اجی چه دیر بیدار شدی از تو بعید بود
بیحوصله پرسیدم
_امیرحسین راضی شد؟
_اهوم یکمم ناراحت شد
از روی تخت بلند شدم
_محلش نده درست میشه
خندید و دوباره مشغول درس خوندن شد کمی اتاقو مرتب کردم رفتم بیرون بابا مازیار تو حیاط نشسته بودن داشتن باهمدیگه حرف میزدن به گمونم مازیار میخواست به بابا بگه عاشق شده
_ماهورا بیدار شدی مادر؟
_سلام مامانی اره امروز کاری نداشتم خوابیدم
رفت سمت میز تلویزیون گوشیمو برداشت اوورد داد دستم
_مادر خانم ایزدی چندباره که زنگ زده گفتم جواب بدم بعد با خودم گفتم میگه حالا گوشی دخترشو جواب میده زشته ببین چیکار داره بنده خدا
واقعا خانم ایزدی با من چیکار داشت اونم اول صبح روز عزاداری
صدامو صاف کردم شماره اش رو گرفتم بوق اولی جواب داد ولی طول کشید تا حرف بزنه
_الو ماهوراجان؟
_سلام خانم ایزدی شرمنده من خواب بودم امری داشتید با من؟
_بله عزیزم خیره ان شالله
اخم کردم
_من درخدمتم
_خدمت از ماست میشه گوشی رو بدید زرین خانم؟
واا چه کار خیری بود که با مامان کار داشت
_چشم از من خدانگهدار
گوشیو دادم مامان و بهش فهموندم که با اون کار داره مامان با صدبار رنگ به رنگ شدن بالاخره جواب داد
_سلام خانم جان کم سعادی از ماست در خدمتیم بفرمایید
طولانی مکث کرد و کم کم چشماش اشک گرفت
_چشم چشم من ماهورا جانو در جریان میذارم چشم اگه شد میایم باعث افتخار ماست چشم
چی بود که مامان هی میگفت چشم اَه دلم نمیخواست منتظر بمونم هی اشاره میکردم چی میگه ولی جوابی نمیداد بهم
بعد از ده دقیقه بالاخره قطع کرد
_مامان مردم از فضولی چیکار داشت پس؟
مامان فین فین کنون گفت
_هیچی گفت امشب بریم هییتشون خدا حاجت دلمو شنیده میرم به بابات بگم
وااا اینهمه چشم چشم این بود کارش؟ بیخیال شونه بالا انداختم و رفتم تا دست و رومو بشورم مامان هم رفت تا بابا رو در جریان قرار بده که بعزد میدونستم بابا قبول کنه
🌙|•°
🌙|•°
#پارت_31
#ماهورآ
تا شب نشده بود مامان بابا رو راضی کرد و با صدتا حیله و ترفند مارو هم راضی کرد چادر پوشیده و اماده باهاشون بریم هییت خونه ی خانم ایزدی باعث تعجب بود شوق و ذوق مامان برای رفتن به اونجا و جالب بود که باباهم تایید میکرد حرفاشو و تاکید داشتن هر سه مون باهاشون بریم
به ناچار هممون اماده شدیم تا با پراید داغون مازیار بریم خونه از ما بهترون منو مارال و مامان پشت نشستیم مازیار هم راننده بود و بابا هم بغل دستش
_مامانی حالا نیاز بود هممون پاشیم بریم؟ خب خودت و ماهورا میرفتی دیگه
مارال از همین الان حوصله اش سر رفته بود مخصوصا اینکه علاقه ای به چنین مراسماتی هم نداشت
_بسه دختر میگم زشته عه به بزرگترت گوش بده
در کمال تعجب بابا هم تایید کرد
_هرچی مادرتون گفت گوش بدید دیگه این جنگ و جدلها برای چیه دخترم؟
مارال پوففف کرد و ساکت شد واقعا برای منم جای سوال داشت ولی با تشری که بابا زد سکوت رو ترجیح دادم و عاقبتمونو سپردم دست خدا
از شاهچراغ تا عفیف آباد با احتساب ترافیک سنگین شهر یک ساعتی طول کشید و بالاخره رسیدیم به در بزرگ سفید رنگی که شاخ و پرگ درختهای توی حیاط از بالای چارچوبش بیرون زده بود و نمایی خاصی به سر در داده بود
شلوغ بود تقریبا معلوم بود مهموناشون زیادن
مارال با دهانی باز گفت
_چه خفنه خونشون
مامان با تمسخر جوابشو داد
_تا دو ثانیه پیش کی بود غر میزد
مارال همینجور که مبهوت زیبایی خونه بود از ماشین پیاده شد و جواب داد
_گلط کردم مامانی
با خنده پیاده شدیم و جلوی در متوقف شدیم
_حالا بریم بگیم کی ایم؟
_غر نزن مازیار مجلس اهل بیت که معرفی نمیخواد
_اخه مامان
بابا میون حرفش دوید
_بسه مازیار پشت سرم بیاین
باهم وارد خونه ی مجللی شدیم که هر گوشه اش پارچه های مشکی عزا اویزان بود و روی هر پارچه مرثیه ای نوشته شده بود از یا زهرا تا این الطالب بدم الزهرا
چقدر حس خوب میداد وقتی میدیدی یه عده خالصانه دارن کار میکنن تا مجلس حضرت زهرا رونق بگیره و برکت به سفره ی سالشون
جمعیت زیادی نشسته بودن روی صندلی های پایه فلزی و عده ای هم خدمت میکردن از تعارف چای تا پخش شیرینی
مداح هم جایی بین مردم نشسته بود زیارت عاشورا زمزمه میکرد
پدر و مازیار خیلی زود جایی برای خودشون پیدا کردن و نشستن بدبختی اینجا بود که مجلس زنونه و مردونه جدا بود و ما باید وارد ساختمون میشدیم تا بتونیم بشینیم
آروم آروم رفتیم جلو تا اشتباهی از جای دیگه سر در نیاوورده باشیم انگار از دور خیلی گیج میزدیم اقای تقریبا ۳۰ ساله ای که تماما مشکی پوشیده بود شال سبز سیدی دور گردنش بود بهمون نزدیک شد با اشاره دست تعارف کرد بریم سمت ورودی ساختمون
_بفرمایید همشیره خوش اومدید مجلس زنونه از اون طرفه بفرمایید و التماس دعا
با راهنمایی اون اقا رفتیم سمتی که گفته بود بالاخره خدا کمک کرد سر کله ی دختر خانم ایزدی پیدا شد با دیدنمون گل از گلش شکفت با آغوش باز اومد سمتمون
_مجلسمونو نورانی کردین خوش اومدید عزیزم
وااا این چرا انقدر صمیمی شده بود بعد از سلام احوال پرسی رفتیم گوشه ای نشستیم چادرمو زیر گلوم شل کردم رو مامان گفت
_مامان اینا یه چیزیشون میشه ها نگی نگفتم
خندیدو کتاب دعایی برداشت شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا
🌙|•°