7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ #سلام_صبحگاهی🚩
هر روز را با سلام بر شما آغاز میکنیم!
سلام بر شما ... که صاحباختیار مایی!
يَا رَادَّ يُوسُفَ عَلَى يَعْقُوبَ!
ما را در فراق یوسف فاطمه، اشتیاق یعقوب عطا فرما.
يَا مُجِيبَ نِدَاءِ يُونُسَ فِي الظُّلُمَاتِ!
دعاهامان را از پسِ ظلمات دوران غیبت اجابت فرما!
اَلسَّلامُعَلَیکَ حینَ تُصبِحُ وَ تُمسی
...
🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
◻️▫️خطاب حضرت سیدالشهداء حسین بن علی سلام الله علیه به فرزندشان حضرت زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام:
يَا وَلَدِي! يَا عَلِيُّ! وَ اللَّهِ لَا يَسْكُنُ دَمِي حَتَّى يَبْعَثَ اللَّهُ الْمَهْدِيَّ ...
پسرم علی! به خدا سوگند! خون من آرام نخواهد گرفت تا هنگامی که خدای متعال مهدی (علیه السلام) را برانگیزاند ...
📚مناقب آل ابی طالب علیهم السلام ج ۴ ص ٨۵
▫️إلهي بِحُرْمَةِ الْحُسَیـْنِ عَجّلْ لِوَلیّکَ الْفَرَجْ...
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
◻️▫️#روزشمار_نیمه_شعبان☀️
🎉 11 روز مانده تا میلاد حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚
بشارت به حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در روایات
يعقوب بن منقوش گويد: وارد بر حضرت امام حسن العسكرىّ عليه السّلام شدم و او بر مصطبه سرا (نيمكت سنگى) نشسته بود و سمت راستش اتاقى بود كه بر در آن پرده اى آويزان بود، گفتم: سرورم! صاحب الأمر كيست؟
فرمود: پرده را بردار، آن را بالا بردم و پسر بچه اى كه حدود پنج وجب قد داشت و هشت يا ده ساله می نمود بيرون آمد و بر زانوى پدرش امام عسكرىّ عليه السّلام نشست، آنگاه حضرت به من فرمود: اين صاحب شماست.
📚كمال الدين و تمام النعمة ؛ ج2 ؛ ص407
تذکر: طبق روایات، ظاهر امامان همیشه بیشتر از سنّشان دیده می شود. وگرنه امام زمان علیه السلام در زمان شهادت پدرشان حدود ۵ سال سن داشته اند.
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
◻️▫️#روزشمار_نیمه_شعبان☀️
🎉 11 روز مانده تا میلاد حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚
بشارت به حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در روایات
من دُعَاءِ الإِمَامِ عَلِي بن الحُسَيْن زَيْن العَابِديْن عليه السلام:
اللَّهُمَّ امْلَأِ الْأَرْضَ بِهِ عَدْلًا وَ قِسْطاً كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً ... وَ اجْعَلْنِي مِنْ خِيَارِ مَوَالِيهِ وَ شِيعَتِهِ أَشَدِّهِمْ لَهُ حُبّاً وَ أَطْوَعِهِمْ لَهُ طَوْعاً وَ أَنْفَذِهِمْ لِأَمْرِهِ ...
✳️ از دعای حضرت امام زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام:
خدایا به وسیله او (قائم آل محمد) زمین را پر از عدل و داد کن چنان که پر از جور و ستم گشته است ... و مرا از بهترین موالیان و شیعیانش، و شدیدترین آنها در محبت او، و فرمانبردارترینشان از او قرار ده ...
📚 الصحيفة السجادية، ص: 347
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
💍💎💎💎💎💎👌 دو حرز بسیار شریف حضرت سیّدالشهدا علیه السلام و حضرت صاحب الزّمان علیه السلام برای حفظ شدن از بلایا
حِرْزٌ لِلْإِمَامِ الْحُسَيْنِ علیه السلام:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، يَا دَائِمُ يَا دَيْمُومُ، يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ، يَا كَاشِفَ الْغَمِّ، يَا فَارِجَ الْهَمِّ، يَا بَاعِثَ الرُّسُلِ، يَا صَادِقَ الْوَعْدِ، اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ لِي عِنْدَكَ رِضْوَانٌ وَ وُدٌّ فَاغْفِرْ لِي وَ مَنِ اتَّبَعَنِي مِنْ إِخْوَانِي وَ شِيعَتِي، وَ طَيِّبْ مَا فِي صُلْبِي، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَجْمَعِين.(بحار الأنوار، ج94، ص265)
حِرْزٌ لِمَوْلَانَا الْقَائِمِ علیه السلام:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، يَا مَالِكَ الرِّقَابِ، وَ يَا هَازِمَ الْأَحْزَابِ، يَا مُفَتِّحَ الْأَبْوَابِ، يَا مُسَبِّبَ الْأَسْبَابِ، سَبِّبْ لَنَا سَبَباً لَا نَسْتَطِيعُ لَهُ طَلَباً، بِحَقِّ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ، صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آلِهِ أَجْمَعِين.(بحار الأنوار، ج94، ص365/مهج الدّعوات، ص45)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👌🙏🏼👌 نماز ساده شب ششم ماه شعبان
عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ السَّادِسَةِ أَرْبَعاً ؛ بِالْحَمْدِ وَ التَّوْحِيدِ عَشْراً ؛ قَبَضَ اللَّهُ رُوحَهُ عَلَى السَّعَادَةِ، وَ وَسَّعَ عَلَيْهِ قَبْرَهُ وَ نُورَهُ، وَ يُبْعَثُ وَ هُوَ يَشْهَدُ الشَّهادَتَيْنِ. (البلدالأمين، ص172)
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب ششم ماه شعبان 4 رکعت نماز بخواند؛ در هر رکعت یک بار سوره حمد و ده بار سوره توحید؛ خداوند در حال سعادت قبض روحش می کند، و قبرش را وسعت می بخشد، و بر انگیخته می شود درحالی که به شهادتین گواهی می دهد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️ #قسمت_دهم ♦️معنای تعهد . گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود
* 💞﷽💞
❣هوالمحبوب...
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️ #قسمت_یازدهم
♦️زندگی با طعم باروت
.
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
.
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
.
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... .
.
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .
.
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
حرم
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️ #قسمت_یازدهم ♦️زندگی با طعم باروت . از ایرانی های توی دان
* 💞﷽💞
❣هوالمحبوب...
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️ #قسمت_دوازدهم
♦️با من بمان
.
این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .
.
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
.
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
.
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... .
.
چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .
.
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .
.
هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...