#حدیث #روایت #لطف #مهربان #رحیم #رحمان #رأفت #رئوف
امام صادق (علیه السلام) فرمودند :
وَ الله لِأَنَّا أَرْحَمُ بِكُم مِنْكُم بِأَنْفُسِكُم .
به خدا قسم که ما اهل بیت از خودتان به خودتان مهربان تریم .
مصادر : دلائل الامامه ، صفحه ۲۸۲ _ بصائر الدرجات ، صفحه ۲۷۵ _ مدينة المعاجز ، جلد ۵ ، صفحه ۶۲ _ بحارالأنوار ، جلد ۴۷ ، صفحه ۷۸ _ عوالم العلوم ، جلد ۲۰ ، صفحه ۲۴۷
اللهم عجل لولیک الفرج
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت78 پیمان لب کج می کند و اندکی سر خم می کند. دنده اش را
* 💞﷽💞
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت79
دستم را برای تاکسی تکان می دهم و پیکان زرد رنگی می ایستد.
سرم را به شیشه می چسبانم و با خودم می گویم اگر بعد از این ماموریت سخت عاید ای به من نرسید چه؟
چند کوچه پایین تر پیاده می شوم.
زن، مرد، جوان و بچه از کنارم می گذرند و گاهی سرم را برای نگاه کردن شان برمی گردانم.
استرس فردا را دارم. می گویم نکند آن طور که باید پیش برود، نرود!
باز به خودم تلقین می کنم که نه، حتما اتفاق های خوب می افتد?
کلید را در قفل جا می دهم و با صدای ریزی در باز می شود.
چند باری پری را صدا می زنم اما انگار خبری از او نیست.
به طرف بالا می روم و بعد از در زدن وارد می شوم.
به ترتیب پیمان، سمیه و پری را صدا می زنم اما صدایی به گوشم نمی رسد.
به طرف در اتاق اصلی می روم.
تقه ای به در که می کوبم وارد می شوم.
ظاهراً هیچ کس در خانه نیست.
خم می شوم تا از توی دوربین بیرون را ببینم.
از این جا می توان خانهی تمام همسایه ها را رصد کرد.
نقشه ها را دست می زنم و پس از نگاه کردن روی هم می گذارم.
پشت دستگاه شنود می نشینم و گاه صدای اشخاص نامعلومی را می شنوم.
با پیچیدن صدای خش خش گوشی را سر جایش می گذارم و از شنیدن صرف نظر می کنم.
به سمت فایل کنار اتاق می روم و با شنیدن صدایی هین می کشم و از ترس قالب توهی می کنم.
پیمان با دیدن من چشم ریز می کند.
_تفحست تموم شد؟
زبانم مثل چوب خشکیده ای ته دهانم مانده.
تا بخواهم چیزی بگویم چند متلک را به جان خریده ام و با پته تپه لب می زنم:
_مَ... من صدا کردم. هیچ کس نبود.
گفتم بیام تو این اتاق که کنجکاو شدم و...
نگاه خنثی اش را به طرفم هل می دهد.
گیرای عجیب در چشمانش باعث می شود اندکی مبهوتش شوم.
_کار اشتباهی کردی.
اینجا شاید یه سری مطالب سری باشه که نباید یه عضو ساده بخونه.
این بار میزارم به پای همون کنجکاوی ولی دفعه بعد برخورد می کنم!
دستانم را پشت سرم می برم و در هم قلاب می کنم.
با باشه ای به طرف در می روم. قدم آخر با صدایش متوقف می شوم.
_بیا بشین.
آهسته کمی برمی گردم.
تنم از خشمی متراکم می لرزد. پشت میز می نشینم و دستانم را به موازات هم قرار می دهم.
دستهی صندلی را میان انگشتانش می گیرد و کاغذ و خودکاری را پیش رویم می گذارد.
_گزارش امروزتو بنویس.
_... باشه.
دستش را از روی صندلی ام برمی دارد و مقابلم می نشیند.
همانطور که دارم تک تک کارهایم را روی برگه وارد می کنم، از من می پرسد:
_چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
دستم از نوشتن باز می ایستد.
مثل بازجوها از من می پرسد و فکر میکند انگار کار خلافی کرده ام.
_مثلا چی؟
_مثلا چیزی از این که کی قرار گالری باز بشه.
اون چیز مشکوکی در مورد کاراش نگفته؟
یه چیزی که به اون کیف ربط داشته باشه.
_خب... قراره فردا گالری رو راه بندازیم.
اونم گفت کلی مهمون دعوت کرده.
اما... در اون مورد من چیزی نفهمیدم. زرنگ تر از این حرفاس که دم به تله بده.
سر تکان می دهد و هیچ نمی گوید.
بعد از نوشتن خودکار را زمین می گذارم و به طرفش هل می دهم.
_چیز خاصی نبود ولی همهشو نوشتم.
با باشه ای به طرف در می روم.
پله ها را پایین می آیم و وارد خانه می شوم.
باز هم خبری نیست. صوت هایی که روب طاقچه چیده شده را برمی دارم.
کنجکاوی ام گل می کند و آن ها را توی ضبط می گذارم.
صدای مردی بلند می شود که با اشعار حماسی شروع می کند به خواندن رجز.
همین طور که دارم به حرف هایش گوش می دهم احساس می کنم حس خوبی دارم.
او با شجاعت از آرمان های مشترک سازمان می گوید و از روزی که ما روی کار بیاییم.
در عالم خیال به دنبال آن روز می گردم. عجب روزی خواهد شد...
در تمام روحم جملات آن مرد می پیچد.
بعد از تمام شدن صوت احساس خواب آلودگی می کنم.
بدون هیچ بالشت و پتویی روی زمین خم می شوم تا خیلی زود خواب مهمان چشمانم می شود.
با صدای پچ پچ کسی بیدار می شوم.
سمیه و پری توی آشپزخانه مشغول کاری هستند.
نیم خیز می شوم و بهشان سلام می دهم.
با شنیدن صدایم برمی گردند و توجه می کنند.
_کی اومدین؟
پری با گفتن ساعت خواب جواب می دهد.
_یه کمی میشه.
به پتو اشاره می کنم.
_تو روم انداختی؟
لب کج می کند و همانطور که جوای سمیه را می دهد، پشت سرش می گوید:" نه، حالا پتو رو ول کن بیا بهم بگو فردا رو میخوای چیکار کنی."
بیخیال می پرسم:
_میخوام چیکار کنم؟
سمیه به لباس های روی جالباسی اشاره می کند.
_برو ببین این لباسا برات چطوره.
من و پری برات خریدیم که فردا کم نیاری.
از این که همه به فکرم هستن تعجب می کنم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
💗رمان کابوسࢪرویایی💗
قسمت80
لباس ها که یک دامن کوتاه و چسب است و پیراهن آستین مچی را شامل می شود؛ می پوشم.
کلاه لبه دار پهلوی را هم روی سرم می نشانم و جلوشان با عشوه راه می روم.
هر دو شان مات نگاهم می کنند.
_خوبه؟
به طرفم می آیند و در یک آن نگاه هم می کنند و داد می زنند:" خوبه؟ این عالیه!"
جلوی آینه می ایستم و چرخی میزنم.
احساس می کنم کسی از پشت در سرک می کشد تا سر برمی گردانم دیگر چیزی نیست.
رویم را به طرف پری و سمیه برمی گردانم و لب کج می کنم:" ولی من دامن کوتاه نمی پوشم. نمیگم زشتن اما من نمی پوشم"
هر دوتا شان وا می روند. پری با شانه های بالا انداخته اش می گوید:
_آخه من دامن کوتاه توی لباسات زیاد دیده بودم و گفتم برات بگیرم.
باز هم عذر میخواهم و دامن را می گذارم اما کلب از پیراهن تشکر می کنم.
فردا صبح بعد از صبحانه پیراهن را از سر جا لباسی برمی دارم.
بی اختیار نگاهم به در می خورد و یاد احساس دیشب می افتم.
با خودم می گویم شاید خیالاتی نشدم و کسی مرا نگاه می کرده؟
با این که سوال هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگ تر می شود اما خودم را به نادیدگی میزنم.
پیراهن را با یکی از دامن های بلندم می پوشم.
کیف دستی ام را هم برمی دارم.
دوباره نگاه گذرایی به خودم می اندازم و به چهرهی زیبایم مغرور می شوم.
لحظهی بیرون آمدن چشمم به صورت خواب آلود پری می افتد.
جلو می روم و پتو را برایش بالا تر می کشم.
کفش های پاشنه بلندم را پس می زنم و کفش های معمولی به پا می کنم.
کشوی در را می کشم که صدای پا در پله ها می پیچد و بعد هم صدای پیمان می آید که مرا مخاطب خود قرار داده.
_بله؟
این پا و آن پا می کند و بالاخره لب به سخن تکان می دهد:" لطفا مراقب خودت باش. هوشنگ تا دیشب تعقیبش می کرده اما ظاهرا که اتفاقی نیوفتاده.
منم از الان میوفتم دنبالش... شما خیالت تخت."
بی اختیار کنج دلم به تپش می آید.
دست و پایم یخ کرده و از درون سرما می خورم.
جملهی اول و آخر در خیالم غلت می خورد و لیلی به لالایم می گذارد.
با دندان لبم را آهسته گاز می گیرم و تنها می توانم با یک تشکر و باشه سر و تهش را هم بیاورم؛ زبانم دیگر مرا یاری نمی دهد.
همان طور که به طرف خیابان می روم صدای موتورش را از پشت سرم می شنوم.
کت لی و شلوارش که او را مثل معتاد ها کرده توجهم را جلب نمی کند و تنها دلم به دنبالش می دود.
توی تاکسی هم از تنگی جا و له شدن در شیشه گله ای ندارم.
این بار با نگاهم از این درخت به آن درخت می پرم و جملهی مراقب خودت باش در ذهنم اکو می شود.
زن کناری ام با تکانی مرا از خیال بیرون می آورد.
_خانم پیاده شو میخوام برم.
ذهنم برای لحظه ای قفل می کند و در مستی خیال می گویم:" کجا میخوای بری؟"
چشمان زن چهار تا می شود و گوشهی چادرش که به دندان است را در می آورد.
_به تو چه! پیاده شو!
دامنم را بالا می گیرم و وقتی پیاده می شوم خودش را از ماشین پرت می کند و کیفش را به تنم می زند.
بعد هم زیر لبش می غرد:" مردم روانی شدن!"
بی تفاوت می نشینم و دوباره کلاف خیال را به دست می گیرم و خیال بافی می کنم.
گاهی از زیر می روم و گاهی از رو، گاهی به خودم فکر می کنم و گاهی به پیمان.
راننده به مقصدم اشاره می کند.
بله بله کنان کرایه را می دهم و پیاده می شوم.
در ساختمان باز است و به گمان دیر کرده ام.
به محض رسیدن کیانوش به طرفم می آید و می پرسد:
_کجایی؟ مشتریا رسیدن.
به قد و قواره اش نگاه می کنم.
در آن پیراهن لیمویی و کراوات زرد، حس جذابیتش باد کرده.
خیلی آهسته عذر می خواهم و او با غر جدا می شوم.
به جمع زن و مردهایی که در کنار هم هستن می رود و به من اشاره می کند.
_ایشون صاحب این تابلو ها هستن.
قدم های آرامم را بهشان می رسانم.
دورم پر می شود از تعریف و سوال قیمت ها.
واقعا برایم وسوسه کننده است.
تک تک از اولین تابلو شروع می کنم و توضیحاتی می دهم و در پایان قیمت تابلو را ذکر می کنم.
در میان صحبت هایم هم چند نفری اضاف می شوند.
هر چه به ظهر نزدیک تر می شود به پول های توی کیفم اضافه تر می شود.
عصر هم باز بازدید کننده داریم.
کیانوش با یک فنجان قهوه در کنارم قرار می گیرد و لب می زند:
_امشب بابام میخواد تو رو ببینه.
_مگه از آمریکا برگشتن؟
سر تکان می دهد که یعنی بله. بعد از برگرداندن فنجان به نعلبکی دوباره نظرم را می پرسد.
_خب باید ببینم برنامه هام چطور میشه.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 چهارشنبه
🔹 ۸ فروردین/حمل ۱۴۰۳
🔹 ۱۶ رمضان ۱۴۴۵
🔹 ۲۷ مارس ۲۰۲۴
🌎🔭👀
⚠️ تقارن نحسین و صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
🦂 امروز ساعت ۱۲:۳۵ قمر وارد برج عقرب میشود.
✔️ روز مناسبی برای امور زیر است:
امور کشاورزی و زراعی
بذر پاشی و کاشت
آبیاری
انواع حفاریها
کندن چاه و آبراه
جراحی چشم
درختکاری
از شیر گرفتن کودک
کشیدن دندان
خارج کردن خال و زگیل و دمل
⛔️ ممنوعات
امور اساسی و زیر بنایی
امور ازدواجی
امور مربوط به حرز
جابجایی
🌎🔭👀
👶 زایمان
مناسب و نوزاد عاقل و عابد شود.
🚖 مسافرت
سفر اکیدا مکروه و امکان حادثه دارد و در صورت ضرورت حتما همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
👩❤️👨 حکم مباشرت
🔹 امشب (شب چهارشنبه)
شدیدا کراهت دارد.
🌎🔭👀
🩸 حجامت، خون دادن و فصد
باعث فرج و نشاط میشود.
💇♂ اصلاح سر و صورت
باعث حزن و اندوه میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن، وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود. ان شاءالله
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۱۶ سوره مبارکه « نحل » است.
﴿﷽ و علامات و بالنجم هم یهتدون﴾
برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد. ان شاءالله
به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز چهارشنبه
«یا حیّ یا قیّوم» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۵۴۱ مرتبه «یا متعال» که موجب عزّت در دین میگردد.
🌏🔭👀
☀️ ️روز چهارشنبه متعلق است به:
💞 #امام_کاظم علیهالسلام
💞 #امام_رضا علیهالسلام
💞 #امام_جواد علیهالسلام
💞 #امام_هادی علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌺
🌎🌺🍃
◻️◽️#کلام_خدا_مدح_حضرت_امیرالمومنین_علیبنابیطالب علیه السلام
#شهر_الله شماره پانزدهم
✨في أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَك
✨و تو را در هر نقش و صورتى كه خواست تركيب كرد
📖سوره الانفطار، آیه:8
✅در مناقب ابن شهر اشوب از حضرت کریم آل الله امام حسن المجتبی علیه السلام در تفسیر آيه فِی أَیِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَکَّبَکَ روایت کرده که حضرت فرمودند:خداوند امیر المؤمنین علیه السلام را در صلب ابو طالب علیه السلام به صورت محمد صلی الله علیه وأله آفرید پس امیر المؤمنین علیه السلام شبیه ترین مردم به رسول خدا صلی الله علیه وآله بود و حسین بن علی علیه السلام شبیه ترین مردم به فاطمه علیها السلام است و من شبیه ترین مردم به خدیجه کبری علیها السلام می باشيم.
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
| #رمضان