داماده به مادر زنش میگه : مادر جان این همه دعا و عبادت میکنی،
چند درصد دعاهاتون مستجاب میشه؟
میگه: 50 درصد
میگم از کجا فهمیدین؟
میگه: از خدا خواستم ،
دامادم خرپول باشه،
دامادم خر هست،
اما پول نداره!!!!✌️😂
لامصـــب با این نرخ سکه دیگه دختر مذهبی هم نمیشه گرفت !!!
چهارده تا سکه هم حساب میکنی خیلی زیاده
باید یکیو پیدا کنیم به یگانگی خدا راضی باشه😂😂😂
11.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شدت شوق پیامبر نسبت به امیرالمومنین
@haram110
🌸🍃
🍃
🔖امیرمومنان علی علیه السلام :
آنکه لغزش خود را ببیند؛ لغزش دیگران در نظرش کوچک جلوه خواهد کرد.
📚غررالحکم؛ 5:362
🌿طب سنتی ایرانی 🌿
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @haram110
🌎🥀🍂
🥀
❇️ تقویم نجومی
🗓 سه شنبه
🔹 ۱۰ مهر / میزان ۱۴۰۳
🔹 ۲۷ ربیع الاول ۱۴۴۶
🔹 ۱ اکتبر ۲۰۲۴
🌎🔭👀
💠 مناسبتهای ملی
🖤 سومین روز از عزای عمومی شهادت #سید_حسن_نصرالله دبیرکل حزبالله لبنان
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج سنبله» است.
✔️ برای امور زیر خوب است:
بنایی
ارسال کالا
امور زراعی
امور تجاری
امور آموزشی
امور ازدواجی
دیدار با قاضی
دیدارهای سیاسی
شروع کسب و کار
امور مربوط به حرز
مطالبۀ حق و حقوق
نوشتن قباله و سند
خرید خانه، باغ و زمین
🌎🔭👀
🚖 مسافرت
خوب است.
👶 زایمان
نوزاد زیبا، خوشرو و دوستداشتنی است.
👨👩👧👦 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب سه شنبه)
فرزند دستانی سخاوتمند دارد.
💇 اصلاح سر و صورت
موجب پشیمانی میشود
🩸حجامت، خوندادن، فصد
باعث ایمنی از ترس میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
باید بر هلاکت خود بترسد.
👕 دوخت و دوز
روز مناسبی نیست.
شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید
به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد.
خرید لباس اشکال ندارد.
کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند.
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب سهشنبه) دیده شود، تعبیرش از آیه ۲۷ سوره مبارکه نمل است.
﴿﷽ قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین﴾
جاسوسی خبری بیاورد و خواب بیننده درصدد تفحص برآید که خبر راست است؟ معلوم شود خبر درست بوده است.
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز سه شنبه
«یا ارحم الراحمین» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
☀️ ️روز سهشنبه متعلق است به:
💞 امامسجاد علیهالسلام
💞 امامباقر علیهالسلام
💞 امامصادق علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سهشنبه پایان مییابد.
💞 سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات
«اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ»
🥀
🌎🥀🍂
👏فقط رضای خداوند را نظر کن
مرحوم سیّد بن طاووس در «فتح الأبواب» می نویسد:
روايت شده كه لقمان حكيم در وصيت خود به فرزندش گفت: به تعريف و تمجيد، يا مذمت و بدگوئى مردم توجه نداشته باش، زيرا تو قدرت ندارى همه دل ها را متوجّه خود سازى. فرزندش گفت: اين مطلب را برايم بيشتر توضيح بده تا مقصود شما را دريابم. لقمان گفت: اكنون با هم مى رويم تا معلوم شود مقصودم چه بوده است.
پس پدر و پسر با هم از خانه بيرون شدند، و چهارپایى هم با خود به عنوان مركب سوارى برداشتند. لقمان سوار شد و فرزندش هم دنبال او حركت كرد. در ميان راه به جماعتی رسيدند. آنها با خود گفتند: بنگريد این پيرمرد چه اندازه بى رحم است! خودش سوار شده، ولى اين كودك را پياده با خود مى دواند، و بد عملى انجام مى دهد.
لقمان به فرزندش گفت: سخن آنها را شنيدى که چگونه به سوار شدن من و پياده بودن تو اعتراض كردند؟ گفت: آرى شنيدم. لقمان گفت: اكنون تو سوار شو و من پياده حركت مى كنم. پس در بين راه به جماعتى رسیدند. آنها نيز اعتراض کردند و گفتند: اين پدر و فرزند هر دو تربيت ندارند، پدر نتوانسته فرزند را ادب كند. اگر فرزند تربيت يافته بود نمى گذاشت پدر پياده حركت كند و خود سوار شود. فرزند بايد به پدر احترام مى گذاشت و او را سوار مى كرد و خود پياده راه مى رفت. اين فرزند به پدر خود ظلم مى كند، و هر دو هم تقصير دارند و عملشان قابل نكوهش است.
لقمان به فرزندش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ گفت: آرى، پس به فرزندش گفت: حال هر دو پياده حركت مى كنيم و سوار مرکب نمی شویم. در این حالت به جماعتی رسیدند. آنها از اين عمل در شگفت شدند و گفتند: اينها عجب مردمانی هستند، مركب رها كرده و خود پياده حركت مى كنند.
لقمان به فرزندش گفت: شنيدى؟ فرزندش گفت: آرى شنيدم. لقمان گفت: اكنون هر دو سوار اين مركب خواهيم شد، و هر دو سوار شدند. مقدارى كه راه پيمودند، بار ديگر با جماعتى رسیدند. آنها گفتند: اين پدر و پسر چه اندازه بى رحم مى باشند، زیرا دو نفرى سوار اين حيوان شده اند و اينك كمر حیوان از سنگينى خم شده است. بهتر بود يكى سوار شود و ديگرى پياده برود.
لقمان به فرزندش گفت: شنيدى آنها چه گفتند؟ دیدی هر كارى كرديم مورد اعتراض آنها قرار گرفت؟ پس به مردم توجّه نکن، و فقط رضای خداوند را در نظر بگير. اگر مى خواهى در دنيا و روز حساب و سؤال، سعادتمند باشى، رضايت خدا را در نظر بگير. (فتح الأبواب، ص307-308)
✅اللهمّ عجّل لولیّک الفرج
💠مولا علی علیهالسّلام:
نَسألُ اللَّه مَنَازِلُ الشُّهَدَاء وَ مَعَایِشَهُ السُّعَدَاء وَ مُرَافَقَه الاَنبِیَاء
از خداوند، جایگاه شهیدان و زندگی با سعادتمندان و همراهی با پیامبران را طلب میکنم.
📚نهجالبلاغه خطبهٔ ۲۳
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠امام حسن مجتبی علیهالسّلام:
إنَّ لِأهَلِ النّارِ عَلَامَاتٌ یُعرَفُونَ بِهَا وَ هِیَ الَاِلحَادُ لِأَولِیَاءِ اللّهِ وَ المُوَالَاةُ لِأَعدَاءِ اللّهِ
اهل دوزخ نشانههایی دارند که بدان شناخته میشوند، آنها با اولیای خدا عداوت و با دشمنان خدا محبّت و دوستی دارند.
📚احقاقالحق ج١١ ص۲۲۵
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۷
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید:
_چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
_آقای بلندی زنگ زده می خواهد #دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت:
_خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر میخواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند
اکرم خانم صدا زد:
_شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
_میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در....
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
#محبت_ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی #دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز میخندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم:
_ولی آقاجون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
«رضا» مثل همیشه #منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد.مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید..برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
_ به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم میشود، میشود. مگر اینکه...
_مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۸
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش
.
.
توی بله برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
_الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
ادامه دارد...
✿❀