eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
640 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۸ از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. _ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.. من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. _ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. _من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم... گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش . . توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: _الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم به این وصلت نیستم چون پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی بکشد، ای هم ندارد که بگوییم درست و حسابی مالی دارد. دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت: _برای آرامش خودمان می ماند، این که را بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید را روی بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به و هم نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. ✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨ ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۱۰ آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: _ و دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی محلمان.همان جلوی در گفتم: _حاج آقا می شود بین ما صیغه بخوانید؟؟ او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت. 💞همان جا محرم شدیم.💞 یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم: _مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما می شوید، هم من . مامان گفت: _آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان _شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش ادامه دارد... ✿❀
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان شرم دارم خجلم من ز شما آقا جان با چه رویی بنویسم ز غم دوری تو که گناهانِ من آزرده تــو را آقا جان مهربانانه بـــــــه یاد همهٔ ما هستی آه از غفلت روز و شب مــا آقا جان جهت سلامتی و تعجیل در فرج یگانه منجی عالم بشریّت، حضرت اباصالح المهدی علیه السّلام، صلوات بر محمّد و آل محمّد🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تناقض در شبکه وهابی 👈در حماقت جماعت همین بس که به ، مجری کذاب وهابی التماس دعا می‌گویند، اما زورشان می‌آید به بهترین بندگان خدا و اهل بیت علیهم‌السلام، التماس دعا و کنند!! 💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر علی زمان و حسین زمان . عجل الله تعالی فرج یا صاحب الزمان، علی زمان و حسین زمان تو هستی و لا غیر . هر کس غیر تو را علی زمان و حسین زمان بداند احمقی بیش نیست.
🙏در محضر عالمان دین 💥امروز آیت الله العظمی؛ فقط امام زمان است ! 👈حاج رضا ایروانی نقل کردند : یکی از رفقای من می‌خواست مکّه مشرّف شود. حسابِ سالش را پیش یکی از وکلایِ آیت الله بروجردی کرد و نامه‌ای برای ایشان نوشت و کسب تکلیف کرد. عنوان نامه را با آیت الله‌ العظمی نوشته بود. ایشان در جواب نامه نوشتند: امروز آیت الله‌ العظمی فقط امام زمان علیه‌السّلام است، دیگر این‌گونه ننویسید ! 📗 ما سمعتُ مِمّن رایتُ - آن چه شنیده ام از آنان که دیده ام - ص ۴۸ ، سید مجتبی بحرینی ، نشر آفتاب عالمتاب 🌹شادی روح پرفتوحش فاتحه و صلوات
👈هنگامی که پیامبر در روز دست امیرالمؤمنین را گرفت (و بالا برد)، ابلیس بر سر سربازان خود فریادی زد به گونه‌ای که تمامی آن‌ها از خشکی و دریا به سوی او آمدند. 💥گفتند: ای سرور ما! چه شده؟❗️ تاکنون فریادی به این وحشتناکی از شما نشنیده بودیم! 💥گفت: این پیامبر کاری انجام داد که اگر به سرانجام برسد، دیگر تا ابد خدا معصیت نخواهد شد... 💥هنگامی که رسول خدا از دنیا رفت و مردم غیر از امیرالمؤمنین علیه‌السلام را برای خلافت برگزیدند، شیطان تاج پادشاهی بر سر نهاد و منبری برای خود فراهم نمود و با زیورآلاتش بر آن نشست و سواره نظام و پیاده نظام خود را جمع کرد و سپس به آنان گفت: 🔥شادی کنید که تا قیام امام (مهدی) خدا اطاعت نخواهد شد. 📖الكافي، ج۸، ص ۳۴۴
🔰 کسی که شیطان را درس می‌دهد، کیست؟! مرحوم مقدس اردبیلی نقل می‌کند: 🔸 این خبر مشهور است که روزی شیطان به خدمت رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله آمد و عرضه داشت: یا رسول اللّه! من اگر توبه کنم آیا توبه من قبول می‌شود؟ حضرت فرمود: به شرط آنکه بروی در پیش قبر آدم علیه‌السّلام سجده کنی و به زیارت قبر او مشرّف شوی! 🔹 شیطان عزم جزم کرد که به زیارت قبر آدم علیه‌السّلام رود و به این قصد از خدمت آن حضرت مرخص شده بیرون آمد؛ پس «دومی» را در راه دید و آنچه گذشته بود از برای او نقل کرد. 🔥 دومی گفت: وای بر تو، ای شیطان! به امر خدا آدم را به آن حُسن و جمال و کمال سجده نکردی امروز راضی می‌شوی به حکم رسول او، که بر خاک آدم سجده کنی؟ عجب است از غیرت و حمیّت تو؟!پس شیطان پشیمان شده به راهی که دومی امرش نمود، روانه شد. 🔸 و شاعری در این باب گفته است: 📋 اِنْ کانَ ابلیسُ اَغوَی الناسَ کُلَّهم / فَأنتَ یا ... اَغوَیتَ شیطانًا 🔻اگر که ابلیس تمام مردم را گمراه می‌کند؛ ای دومی! تو همان کسی که حتی همان شیطان را از راه، بیراه می‌کنی! 📚حدیقة الشیعه، ص۳۱۰ @haram110
19.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥نسل عمر رسید به عبدالحمیدها 🚩کانال عید الزهرا سلام الله علیها