eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
632 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️❕⁉️⁉️ آیا جنگ و از یاران و حضرت امیرالمومنین علیه‌السلام بود و بعدها راهش عوض شد و قاتل علیه السلام گردید؟؟؟ 〰〰〰〰〰〰〰▪️▪️ ✍... یکی از مطالبی که این روزها دست به دست می شود این است که شمر از جانبازان جنگ و از شیعیان امیرالمومنین بوده و بارها به رفته بود و از بس خوانده بود پیشانی و زانوهایش پینه بسته بود؛ تمام تلاش نویسنده و گوینده مطلب این است که می خواهد طوری القا کند که آری امام حسین علیه السلام را شیعیان کشتند! پس آی شیعیان مواظب باشید شمر نشوید!!! حال واقعیت چیست؟ از ۵ جهت مطلب را بررسی می‌کنیم: ▪️تولد شمر ▪️قبل از جنگ ▪️حضور در جنگ صفین ▪️جانبازی در جنگ صفین ▪️بعد از جنگ صفین ❌ ۱) تولد شمر از راه حرام: در نحوه زنازادگى وى نقل شده که روزى مادر شمر که زن بزچرانى بود و در بیابان به کار خود مشغول بود ، از چوپانى که از کنار او مى‌گذشت ، تقاضاى آب کرد تا با آن رفع عطش کند . چوپان تقاضاى شیطانى خود را شرط دادن آب قرار داد و مادر شمر نیز پذیرفت و از این طریق ، شمر منعقد شد! و به این دلیل بود که در کربلا هم امام حسین علیه السلام شمر را پسر زن بز چران خطاب کرد و هم جناب زهیر بن قین علیه السلام خطاب به شمر گفت: ای فرزند زنی که بر پاشنه پایش ادرار می‌کند(استعاره از زنی که در سن کم زنا کرده) بحارالانوار ج۴۵ص۵ http://lib.eshia.ir/71860/45/5 ❌ ۲) شمر قبل از جنگ : شمر از قبیله ی هوازن بود که پدرش و قبیله اش مسلمان نمی‌شدند تا وقتی که از مسلمانان شکست خوردند و بعد اسلام آوردند! ❌۳) حضور شمر در جنگ حضور شمر در جنگ صفین به همراه قبیله اش هوازن و تیره اش بنی ضباب در جبههء امیرالمومنین علیه السلام قطعی است ؛ اما مساله حضور اوست! در زمان جنگ صفین، شمر از بزرگان قبیلهء خودش نبوده و به دستور بزرگان قبیله خودش که تصمیم گرفته اند در لشکر امیرالمومنین باشند، بر مبنای سنت قبیله گرایی مانند سایر مردان قبیله‌اش در جبههء امیرالمومنین علیه السلام قرار گرفته و با انگیزه‌های قومی قبیله ای در جنگ حضور داشته است. 👈 شاید برای تان سوال باشد که مگر می‌شود؟ باید گفت بله در عرب آن روزها سنت قبیله‌گرایی رواج زیادی داشته و نمونه‌اش شخصی که حکایت او در منابع مخالفین ما آمده، به اسم قزمان بن حارث از افراد حاضر در جبهه رسول خدا در جنگ اُحد بود که وقتی در جنگ جراحت دید و در حال مرگ بود اطرافیانش گفتند: ای قزمان تو امروز به امتحان و بلای سختی گرفتار شدی بنابراین بشارت باد تو را شهادت و باغ بهشت بر تو گوارا باد. قزمان جواب داد: باغی از بهشت؟ لب فرو بندید، شما گمان کرده اید که من به خاطر اسلام جنگیدم؟ نه.چنین نیست. من تنها برای ام و جنگیدم. قزمان این را گفت و برای رهایی از رنج جراحت با بریدن رگهای پشت آرنج دست خود،خودکشی کرد. و رسول خدا گفت او از اهل جهنم است. ❌۴) جانبازی شمر در جنگ روایت طبری و نصر بن مزاحم از شمشیر خوردن صورت شمر در جنگ صفین قابل استناد نیست. زیرا روایت طبری مستقل نیست و همان روایت نصر بن مزاحم است پس این روایت خبر واحد است و راوی خبر واحد جانبازی شمر ، اشخاصی هستند که یکی در کارنامه‌اش نوکری را کرده است و دیگری نوکری خاندان عمر را. و برای شیعیان این روایات قابل پذیرش نیست. حتی در صورت پذیرش اینکه شمر در جنگ صفین جانباز شده باید بگوییم او جانباز سنت و دستور بزرگان قبیله خودش شده نه جانباز راه امام معصوم علیه السلام. ❌۵) شمر از جنگ شمر بعد از صفین با بیعت کرد. در صورتی که بعد از صفین افراد دو دسته شدند یا به امیرالمومنین علیه السلام وفادار ماندند یا به خوارج پیوستند و هم با امیرالمومنین و هم با معاویه دشمنی کردند. اما شمر راه سوم را انتخاب کرد و با معاویه بیعت کرد و مامور شد که شیعیان را بکشد که نمونه بارز آن کشتن حجر بن عدی بود؛ تا نشان دهد که از سر محبت به علی علیه السلام در صفین حضور نداشته!و بعدها هم که ماجرای کربلا را به وجود آورد. ____ از تمام این مطالب اثبات می شود که شمر نه تنها شیعه و از جانبازان صفین نیست بلکه زنازاده‌ای است که از تولد تا مرگ ، دشمنی اهل بیت علیهم السلام را داشته است. و رفتن و خواندن به تنهایی دلیل بر عاقبت به خیری نیست و حرامزاده ترین های تاریخ مانند شمر هم اهل نماز و حج بوده اند و آن چه مهم است اهل بیت علیهم السلام است. و هیچ شیعه ای حاضر نیست امام‌ خود را بکشد و قاتلین سیدالشهداء علیه‌السلام همگی غیر شیعه بودند. 〰〰〰〰〰〰
هدایت شده از حرم
⁉️❕⁉️⁉️ آیا جنگ و از یاران و حضرت امیرالمومنین علیه‌السلام بود و بعدها راهش عوض شد و قاتل علیه السلام گردید؟؟؟ 〰〰〰〰〰〰〰▪️▪️ ✍... یکی از مطالبی که این روزها دست به دست می شود این است که شمر از جانبازان جنگ و از شیعیان امیرالمومنین بوده و بارها به رفته بود و از بس خوانده بود پیشانی و زانوهایش پینه بسته بود؛ تمام تلاش نویسنده و گوینده مطلب این است که می خواهد طوری القا کند که آری امام حسین علیه السلام را شیعیان کشتند! پس آی شیعیان مواظب باشید شمر نشوید!!! حال واقعیت چیست؟ از ۵ جهت مطلب را بررسی می‌کنیم: ▪️تولد شمر ▪️قبل از جنگ ▪️حضور در جنگ صفین ▪️جانبازی در جنگ صفین ▪️بعد از جنگ صفین ❌ ۱) تولد شمر از راه حرام: در نحوه زنازادگى وى نقل شده که روزى مادر شمر که زن بزچرانى بود و در بیابان به کار خود مشغول بود ، از چوپانى که از کنار او مى‌گذشت ، تقاضاى آب کرد تا با آن رفع عطش کند . چوپان تقاضاى شیطانى خود را شرط دادن آب قرار داد و مادر شمر نیز پذیرفت و از این طریق ، شمر منعقد شد! و به این دلیل بود که در کربلا هم امام حسین علیه السلام شمر را پسر زن بز چران خطاب کرد و هم جناب زهیر بن قین علیه السلام خطاب به شمر گفت: ای فرزند زنی که بر پاشنه پایش ادرار می‌کند(استعاره از زنی که در سن کم زنا کرده) بحارالانوار ج۴۵ص۵ http://lib.eshia.ir/71860/45/5 ❌ ۲) شمر قبل از جنگ : شمر از قبیله ی هوازن بود که پدرش و قبیله اش مسلمان نمی‌شدند تا وقتی که از مسلمانان شکست خوردند و بعد اسلام آوردند! ❌۳) حضور شمر در جنگ حضور شمر در جنگ صفین به همراه قبیله اش هوازن و تیره اش بنی ضباب در جبههء امیرالمومنین علیه السلام قطعی است ؛ اما مساله حضور اوست! در زمان جنگ صفین، شمر از بزرگان قبیلهء خودش نبوده و به دستور بزرگان قبیله خودش که تصمیم گرفته اند در لشکر امیرالمومنین باشند، بر مبنای سنت قبیله گرایی مانند سایر مردان قبیله‌اش در جبههء امیرالمومنین علیه السلام قرار گرفته و با انگیزه‌های قومی قبیله ای در جنگ حضور داشته است. 👈 شاید برای تان سوال باشد که مگر می‌شود؟ باید گفت بله در عرب آن روزها سنت قبیله‌گرایی رواج زیادی داشته و نمونه‌اش شخصی که حکایت او در منابع مخالفین ما آمده، به اسم قزمان بن حارث از افراد حاضر در جبهه رسول خدا در جنگ اُحد بود که وقتی در جنگ جراحت دید و در حال مرگ بود اطرافیانش گفتند: ای قزمان تو امروز به امتحان و بلای سختی گرفتار شدی بنابراین بشارت باد تو را شهادت و باغ بهشت بر تو گوارا باد. قزمان جواب داد: باغی از بهشت؟ لب فرو بندید، شما گمان کرده اید که من به خاطر اسلام جنگیدم؟ نه.چنین نیست. من تنها برای ام و جنگیدم. قزمان این را گفت و برای رهایی از رنج جراحت با بریدن رگهای پشت آرنج دست خود،خودکشی کرد. و رسول خدا گفت او از اهل جهنم است. ❌۴) جانبازی شمر در جنگ روایت طبری و نصر بن مزاحم از شمشیر خوردن صورت شمر در جنگ صفین قابل استناد نیست. زیرا روایت طبری مستقل نیست و همان روایت نصر بن مزاحم است پس این روایت خبر واحد است و راوی خبر واحد جانبازی شمر ، اشخاصی هستند که یکی در کارنامه‌اش نوکری را کرده است و دیگری نوکری خاندان عمر را. و برای شیعیان این روایات قابل پذیرش نیست. حتی در صورت پذیرش اینکه شمر در جنگ صفین جانباز شده باید بگوییم او جانباز سنت و دستور بزرگان قبیله خودش شده نه جانباز راه امام معصوم علیه السلام. ❌۵) شمر از جنگ شمر بعد از صفین با بیعت کرد. در صورتی که بعد از صفین افراد دو دسته شدند یا به امیرالمومنین علیه السلام وفادار ماندند یا به خوارج پیوستند و هم با امیرالمومنین و هم با معاویه دشمنی کردند. اما شمر راه سوم را انتخاب کرد و با معاویه بیعت کرد و مامور شد که شیعیان را بکشد که نمونه بارز آن کشتن حجر بن عدی بود؛ تا نشان دهد که از سر محبت به علی علیه السلام در صفین حضور نداشته!و بعدها هم که ماجرای کربلا را به وجود آورد. ____ از تمام این مطالب اثبات می شود که شمر نه تنها شیعه و از جانبازان صفین نیست بلکه زنازاده‌ای است که از تولد تا مرگ ، دشمنی اهل بیت علیهم السلام را داشته است. و رفتن و خواندن به تنهایی دلیل بر عاقبت به خیری نیست و حرامزاده ترین های تاریخ مانند شمر هم اهل نماز و حج بوده اند و آن چه مهم است اهل بیت علیهم السلام است. و هیچ شیعه ای حاضر نیست امام‌ خود را بکشد و قاتلین سیدالشهداء علیه‌السلام همگی غیر شیعه بودند. 〰〰〰〰〰〰
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲ صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: _تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقده‌ای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی! نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامه‌هاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعده‌ی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته! سازمان از انقلاب بودجه‌ی کمی داشت و کفاف بریز و بپاش‌های بالایی‌ها را بیشتر نمیداد. انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را و نگیرند. مصادره‌ها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحه‌ها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال عتیقه‌هایی بوده‌اند که دست و بوده. که آن سوی مرزها برایش له‌له میزنند.گاه در صحبت‌هایشان طوری حرف میزنند که انگار بنامشان است و و هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمت‌ها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند: _آبجی رویا؟ برمیگردم سمتش.خجالت میکشد. _امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم. تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغه‌ی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفته‌ها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست. چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است: " سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها . از همان اول که رو کنار گذاشتن از ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگی‌ای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو بدید.از اینکه بی‌خبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد." نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانه‌ی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با که چهره‌ای و را قاب گرفته.چشماشان رنگ و ، و بہ هم تنیده شده. با عمامه‌ی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همه‌ی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که می‌ایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند: _تو اینجا چیکار میکنی؟ _اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا. _باید با مرکز تماس بگیرم. و عصر وقتی پیمان خبر می‌آورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتا‌ً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان اداره‌ی امور را بہ دست دارد. با خود گرمای را آورد. خاطره‌ی شیرینش برف بازی در کوچه‌ها و درست کردن آدم‌برفی نبود...بازگشت و ملت بہ آغوش آزادی از جنس بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقع‌ها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسه‌ی خون میماند. با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد. _چاییت رو بخور! از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشته‌ی این کارها را دارد موقتا‌‌ً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد. _نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟ نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد. _نه! باید تا عصر تحویلش بدم ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه می‌ایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه می‌افتم. چایخانه در فروشگاه‌های مصادره‌ای بود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۳ یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...شیرین پلو با قیمه پای سفره نشست. _نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده. _آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه خانم بزرگ از بالای عینکش کرد. _وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا برا قلبتون هم ضرر داره. تسبیح را کنارش گذاشت. یوسف، شرمش شد، آن دو، که بودند، که بودند،، دست نگه داشتند، تا او بیاید، شروع کنند.. خانم بزرگ بشقابی برداشت... مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش نباشد. بار اولی نبود.... که این صحنه ها را میدید، اما چنان میشد که مات میشد و فقط نگاه به حرکاتشان میکرد. آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود. آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه _من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه. _آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟! خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم. نمیفهمید چه میخورد.. بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...» سرش را بالا برد... ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد. چند قاشقی از غذایش را خورد.اما دیگر میلی به غذا نداشت. بشقابش را برداشت... و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد. باز به گذشته ها رفت.... چرا چیزی یادش نمی آمد؟! چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟! چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟! باصدای خانم بزرگ به خودش آمد: _چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!! شیرآب را بست. و گفت: _خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت. خواست از آشپزخانه بیرون رود، که گفت: _بیا مادر بشین همه رو برات میگم. آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود. _اقابزرگ بگید زودتر آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت: _تا کجا برات گفتم... باباجان _تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود. _آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد. بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی.... حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن. ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت. چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.نمیتوانست باور کند.... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚