eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💞رمان 💞 قسمت ۴ . توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت. اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. . -آقای فرمانده پایگاه . -بله؟! . -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! . -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. . -اوهوووم.باشه. باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش . تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد . -چی شدرسیدیم؟! . . -نه برای نمازنگه داشتیم . -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین . -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین . -کجا بیام؟! . -مگه شما نماز نمیخونین؟! . روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم _نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره . -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست . -ممنون . پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. . مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. . مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. . ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد. . اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. . گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ . _من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز . _چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. . سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. . نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. . فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه.. . بالاخره... ادامه دارد
💞رمان 💞 💌 قسمت ۶ . _چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر. . من یه چشم غره بهش زدم سمانه هم سریع گفت _چشم چشم حواسمون نبود . بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟ . -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه . -اااا...خوب به سلامتی . و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم. . بالاخره رسیدیم مشهد . . اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون: . _خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. . برگشتم سمت سمانه و گفتم : . -سمانه؟! . -جانم؟! . -همین؟! . -چی همین؟! . -اینجا باید بمونیم ما؟! . -اره دیگه حسینیه هست دیگه . -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل . -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه . -باشهه. . . . زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: . -این چیه سمی؟! . -وااا.. خو چادره دیگه! . -خوب چیکارش کنم من؟! . -بخورش...خوب باید بزاری سرت . -برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟! . -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که . -اها...خوب همونجا میزارم دیگه . -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟! . چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم . -آره عزیزم...خیلی خانم شدی. . -مگه قبلش اقا بودم .ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش. . -امان از دست تو... بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته . -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما . -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم . -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر.. . -منم شوخی کردم . والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که . حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد . . ادامه دارد نویسنده
حرم
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞 #به_نام_خدای_مهدی💌 قسمت ۶ . _چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن
💞 رمان 💞 . قسمت ۷ . . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد . پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/ زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/ مهمونات امشب همه بخشیده میشن) . نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد . سمانه تعجب کرده بود . -ریحانه حالت خوبه؟! . -اره چیزیم نیست . یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود. . همراه سمانه وارد حرم شدیم. . بعضی چیزها برام عجیب بود. . -سمی اونجا چه خبره؟! . -کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه . -خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟! . -میخوان دستشون به ضریح بخوره . -یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟! . _هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن. . -یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟! . -چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست . سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون. . -اخه من که زیادعربی خوندن بلدنیستم . پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی . و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم. . بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: -سمانه؟! . -جان سمانه . -یه چی بگم بهم نمیخندی؟! . -نه عزیزم.چرا بخندم . -چرا شما نماز میخونید؟! . -عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه. . -یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟! . -دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم.. . -اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟! . -چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی . -میخوام بخونم ولی.. . -ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ ادامه دارد نویسنده؛
💞رمان 💞 قسمت ۸ -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ . -نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟! -چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون. . سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش . دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم . خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید . شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم . اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد . بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانه جان پاشو بریم حسینیه . -چرا؟! نشستیم دیگه حالا . -زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی. . -باشه پس بریم فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه . -سمانه؟! . -جانم؟؟ . -منم میتونم بیام تو جلسه؟؟ . متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره . . -اوهوم...باشه . جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟! . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه . -پی ام دادم ولی جواب ندادی . -حوصله چک کردن ندارم . -چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟! . -سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین . -مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن . -نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم . - بی مزه حالا چه خبراخوش میگذره . - بد نیست جای شما خالی . - راستی ریحانه . - چی؟! . - پسره هست قد بلنده تو کلاسمون . - کدوم؟! . - احسان دیگه.باباش کارخونه داره . ادامه دارد ...