@haram110
#همسرداری
#عاشقانه
👈خوشبختی یعنی:
وقتی تو چشم های #همسرت نگاه میکنی شرمنده نباشی
بگی خدایا شکرت که #اولین نگاه عاشقانم خرج همسفر زندگیم شد...
👈خوشبختی یعنی:
وقتی٬ تو #خلوتتون از عشق حرف میزنین از #تکراری نبودن این کلمات لذت ببرین
بگین #خدایا شکرت که این حرفای عاشقانه #خرج_هر_کسی نشد....
👈خوشبختی یعنی:
وقتی دستاتون تو دست همه احساس #غرور کنین ...نه #شرمندگی
بگین خدایا شکرت که این دستامون قبلا تو دستای کسه دیگه ای نبود..
👈خوشبختی یعنی:
بین دعا هاتون بگین خدایا شکرت که تونستیم #پاک بمونیم
و خداجون تو جواب #پاکیمونو با هدیه کردن #منو_همسرم به هم دیگه دادی...
👈وما هدفی جز رسیدن به خودت نداریم...👉
همسفر تا بهشت...
پ.ن
👈مراقب رفتار های مان در دوران #مجردی باشیم
زیرا به خوشبختی آینده بستگی دارد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✅👈 نشر_صدقه_جاریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم:
✨ #مناجات زیبای دکتر چمران✨
#خــدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت😞
اما شکایتم را پس میگیرم ...✋️
من نفهمیدم❗️
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان⏰ که دلم💔 گرفت از آدمهایت، نگاهم به تـ💚ـو باشد ..
👌گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست❌ که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...💞
با تو تنهایی معنا ندارد !😊
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!🌹
❤️دوستت دارم ، خدای خوب من❤️
⇩
°
°
° #ʝŋ ↯
🕊 ❤🕊
🔅🔅🔱🔅⚜🔅🔱🔅🔅
#معامله_با_خدا
🌷خدایا من این گناه را برای تو ترک میکنم🌷
#شیخ_رجبعلی_خیاط می گوید:
«در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت،
با خود گفتم: «رجبعلی! #خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن!
و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن.
❌⭕️❌
سپس به خداوند عرضه داشتم:
#خدایا! من این #گناه را برای تو #ترک می کنم،
💠تو هم مرا برای خودت تربیت کن💠
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛
به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی #اسرار برای او کشف می شود.
📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص79
@haram110
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت
و گفت هندوانهای برای #رضای خـــــدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم ...
هندوانه فروش در میان هندوانهها گشتی زد
و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد!
مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانهای بده...
هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن ڪرد
و به مرد فقیر داد
فقیر هر دو هندوانه را
رو به آسمان ڪرد و گفت:
خداوندا بندگانت را ببین...
این هندوانهٔ خراب را بخاطر تـــو داده
و این هندوانهٔ خوب را بخاطر پول❗️
#خــدایـا
ما بندههای خوبی نیستیم!!!
خودت ما را سر به راه کن
🔵🔴⚫️⚪️⚫️🔴🔵
#نیایش_صبحگاه
#آفریدگارا...❤️
من دنیای کوچکی دارم که تو با بودنت بی انتهایش میکنی🌺
تو با معجزه های هر چند کوچک و ساده روزمره ام روزم را رنگین کمانی
میکنی 🌸
من عادت کرده ام به تو به معجزه های هر روزت به هوای خوب و به این آرامش در دلم 🌹
#خدایا ...❤️
سپاس به خاطر همه چیز🌷
🍃آمين يا رب العالمين🍃
#پروفایل
#خدایا
به ما بندگان ضعیف رحم کن
این سال جدید را سالِ ظهور منجی قرار ده
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا فـقـط تو را می پرستـم
هیچ وقت رهایم مکن
#خدایا کسی مرا درک نمی کند
تـــــو مـــرا درک کــن
#خــــدایـــــا بی کــــســـم
هـــمـــه ی کـــســـم بـــاش
#خــــــدایـا بی پنــاهـم
پنــاه اول و آخرم بــاش
#خـــدایا بی تکیه گــــاهم
تکیه گـاهم اول و آخرم باش
#خــــدایا نـــــاامیــــــدم
امـــــیـــــد اول و آخـرم بــاش
#خـــــــدایا تنهـــــایــــم
همـــــراه همیشــه ام بــــاش
#خـــــــدایا راهــم را گــم کردم
راهنمای تاریکی هـــایم باش.
🌸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🍃الـــهــی بــه امــیــد تـــو...
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲
گاه به صراحت در مصاحبههایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند #اسلحههایتان را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفرههای طولانی میگفتند #نه! #حب_واقعی را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودیاش میشود.
●●بیست و هشتِ خرداد شصت●●
ماههای پر تنشی را از سر گذراندهایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است....
خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنیصدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. #نمیتوانستم همچین شعاری بدهم!اصلا مگر #بهشتی چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنیصدر گفت "اینهایی که ظاهر #مذهبی دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنیصدر جز #خون و خونریزی، #تفرقه کاری برای این کشور نداشت!
چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکشهای آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوشهایی را که برای #مطبوعات لازم بود او مینوشت!👈به #اسم و #لباس سپاه مردم را خونین میکردند و همهاش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به #همه دستور میدهد با خود #سلاح سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی....
بین جنگ و خشونتها روی پلهها مینشینم و به #خدا میاندیشم.به خدای که تنها #اسم و #وصفش را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان #بر_حق نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم #کمک کن. خدایا! #خسته شدم از این همه #حماقت و #بلاهت. خدایا! خسته شدم از راه #بنبست. خدایا! کلافم کرد این #دورویی. چیکار کنم؟ در خونهی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگهای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این #عالم به بنبست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟"
یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش میافتم حالم دگرگون میشود و حس #عذابوجدان پیدا میکنم.آن اوایل #بهانهی سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمیآید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند.
به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.. #خدایا چه کنم؟
خود را کنار میکشم. سر در مغازهها را نگاه میکنم.با دیدن گونیهای گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم.
_سلام. شما عطارے هستین؟
_بله دیگه.
_یعنے خود خود عطاری؟
انگار متوجه منظورم نیست و میگوید:
_عطار هستیم دیگه.
وا میروم!
_نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن.
_آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما.
_میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟
_اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش.
تشکر میکنم. هیجان زده شدهام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود.
_سَ.. سلام.
متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد.
_عیلکسلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟
_خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه.
_وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه.
_شما خانم عطاری هستین؟
_آره. چطور مادر؟
_من از طرف حاج رسول اومدم. #امانتی هست که باید از شما تحویل بگیرم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛