حرم
#خاطراتشہیدمحسنحججی😍💖 🌹از زبان #دایی_همسر_شهید🌹 #قسمت_ششم عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خان
خاطراتی از شهید حججی😍💖
🌹#حجت_خدا🌹
#قسمت_هفتم
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "😉
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇💚
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗
آخر سر قبولش کردند.😇🤗
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗
#ادامه_دارد… ♥️
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
✍ #دخترتون رو یواش یواش آماده ی #ازدواج بکنید
اول
👈باید باهاش #دوست بشید،خیلی نصیحتش نکنید ،خودتون رو #مالِکِ و صاحبش ندونید، بهش شخصیت و #عزت_نفس بدید ، بچه فرضش نکنید.
دوم
👈پدرش باید ارتباطش رو باهاش بیشتر و #عاطفی تر بکنه،گاهی #بوسش کنه ،باهاش وقت بگذرونه
شما هم بعنوان #مادر احترام و اقتدار پدرش رو #حفظ کنید
سوم
👈 #آشپزی، خانه داری ،شستن لباس ،شستن توالت و حموم و #مسئولیت_خونه مثلا برای یک روز کامل و چنین مسئولیت هایی رو در طول ماه دو سه بار بهش بدید
روی #آداب_کلامی ، #رفتاری و #پوششی ایشون کار کنید
#ادامه_دارد
>•
‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
هدایت شده از حرم
#دلنوشنه💔
باکسی نباش که هر لحظه مجبور باشی #خودت را به هر اجباری لای لحظه هایش جا بدهی...
با کسی باش که لحظه هایش را روی مدار #ِتو تنظیم کند..
با کسی که #مشغله هایش را بخاطر تو #دوست داشته باشد... که تو را بخواهد.. که #اولویت اولش باشی... !
#ارزشِ تو خیلی بالاتر از #یدک بودن است..
جنس #اعلا باش.. جنس اعلا که یدک نمی شود!!!
یاد بگیر که هر ماندنی #ارزشش را ندارد..!
یاد بگیر گاهی #تنها بودن، #ترجیحِ #خودت باشد...!
خیلی وقت ها #غرور واقعا چیزِ خوبیست...!
هدایت شده از حرم
#روایت
🔹خدا #عاشق مهدی عج است...
"من او را دوست دارم و دوست دارم هر کس که او را دوست بدارد."
▪️(غیبت نعمانی،باب 4، حدیث 24)
این کلام پروردگار است که در شب #معراج درباره ی حضرت قائم علیه السلام به پیامبرش فرمود:
تا به جهانیان اعلام کند که خدا هم #عشق مهدی عج را در سر دارد و عاشقان او را نیز #دوست داشته و توجه ویژه ای به آنها می کند.
📚به نقل از کتاب در هوای او،حسن محمودی ص63
خاطراتی از شهید حججی😍💖
🌹#حجت_خدا🌹
#قسمت_هفتم
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "😉
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇💚
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗
آخر سر قبولش کردند.😇🤗
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗
#ادامه_دارد… ♥️
#نهج_البلاغه
#حدیث
مولانا حضرت امیر المومنین (صلوات الله علیه) فرمودند :
بدترین #دوست ، آن است که مایه رنج و زحمت آدمی باشد .
مصدر : نهج البلاغه ، حکمت ۴۷۹ .
هدایت شده از حرم
#نهج_البلاغه
#حدیث
مولانا حضرت امیر المومنین (صلوات الله علیه) فرمودند :
بدترین #دوست ، آن است که مایه رنج و زحمت آدمی باشد .
مصدر : نهج البلاغه ، حکمت ۴۷۹ .
💎مولا أميرالمؤمنين صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ فرمودند :
♻️مَنْ أَحَبَّنِي وَجَدَنِي عِنْدَ مَمَاتِهِ بِحَيْثُ يُحِبُّ، وَ مَنْ أَبْغَضَنِي وَجَدَنِي عِنْدَ مَمَاتِهِ بِحَيْثُ يَكْرَهُ.
♻️هر كس مرا #دوست بدارد، مرا به هنگام مرگ مىبيند، به گونهاى كه مرا #دوست مىداشت. و هر كس مرا #دشمن دارد، مرا به هنگام مرگ مىبيند، آنچنان كه #ناگوار و نفرت داشت.✅💯
📗 بحارالأنوار، جلد ۶، صفحه ۱۸۸
❣️یا ؏ــلے❣️
بر دشمن آقام #مرتضی علی (صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ) لعنت ...👊👊💯💯
✨﷽✨
#قطره_ای_از_دریا 🔖 (13)
💎#فضائل_مولا_أميرالمؤمنين ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾
💢محبت دوست داشتن مولا #امیرالمؤمنین صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نشان #حلال زادگی.. 💢
✅ ... عَنْ أَنَسٍ , قَالَ: كَانَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَشْهَر عَلِيًّا فِي مَوْطِنٍ أَوْ مشهد، علا عَلَى رَاحِلَتِهِ وأَمَرَ النَّاسَ أَنْ يَنْخَفِضُوا دُونَهُ , وَأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ شهر عَلِيًّا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ يَوْمَ خَيْبَرَ، فَقَالَ: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى آدَمَ فِي خَلْقِهِ، وَأَنَا فِي خُلْقِي، وَإِلَى إِبْرَاهِيمَ فِي خَلّتهِ، وَإِلَى مُوسَى فِي مُنَاجَاتِهِ وَإِلَى يَحْيَى فِي زُهْدِهِ، وَإِلَى عِيسَى فِي سُنَنِهِ فَلْيَنْظُرْ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، إِذَا خَطَرَ مِثْلَ الصَّقْرِ كَأَنَّمَا يَنْقَلِعُ مِنْ صَخْر أَوْ يَنْحَدِرُ مِنْ صَبَبٍ، يَا أَيُّهَا النَّاسُ امْتَحِنُوا بِحُبِّهِ أوْلادَكُمْ؛ فَإِنَّ عَلِيًّا لا يَدْعُو إِلَى ضَلالَةٍ , وَلا يَبْعُدُ عَنْ هُدًى، فَمَنْ أَحَبَّهُ فَهُوَ مِنْكُمْ , وَمِنْ أَبْغَضَهُ فَلَيْسَ مِنْكُمْ» .
قَالَ أَنَسُ بْنُ مَالِكٍ: فَكَانَ الرَّجُلُ مِنْ بَعْدِ يَوْمِ خَيْبَرَ يَحْمِلُ وَلَدَهُ عَلَى عَاتِقِهِ، ثُمَّ يَقِفُ عَلَى طَرِيقِ عَلِيٍّ , فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِ تَوَجَّهَ بِوَجْهِهِ تِلْقَاءَهُ , وَأَوْمَأَ بِإِصْبَعِهِ أيْ بُنَيَّ تُحِبُّ هَذَا الرَّجُلَ الْمُقْبِلَ؟ فَإِنْ قَالَ الْغُلامُ: نَعَمْ، قَبَّلَهُ
وَإِنْ قَالَ: لا، خَرَقَ بِهِ الأَرْضَ
وَقَالَ لَهُ: الْحَقْ بِأُمِّكَ، وَلْتَلْحَقْ أُمُّكَ بِأَهْلِهَا، وَلا حَاجَةَ لِي فِيمَنْ لا يُحِبُّ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ.
💠«اسماعيل بن قاسم بن اسماعيل ابوالقاسم حلبي» از #محدثان اهل سنّت در قرن چهارم هجری قمری به اسناد خود از #انس بن مالک چنین نقل میکند:
☑️هرگاه #رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ میخواست #علی بن ابیطالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را معرّفی کند و #جایگاه او را به مردم بشناساند، او را روی شتر خود بالا میبرد و به مردم دستور می داد که در جایگاهی پایینتر از وی قرار بگیرند، ایشان در روز #خیبر علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را این چنین توصیف فرمودند:
↩️ ای مردم! کسی که میخواهد به #خلقت آدم، #خلق و خوی من، #مقام خلیل اللهی ابراهیم، #مناجات موسی، #زهد یحیی و #سیره و منش عیسی عَلَيْهِم السَّلاَمُ بنگرد، پس به #علی بن ابیطالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نگاه کند.💯💯
او کسی است که در مواقع حساس و پرمخاطره بسان #بازِ شکاری حاضر میشود.
ای مردم! فرزندانتان را با #محبّت علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ بیازمایید؛ چرا که علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ دعوت به #گمراهی نمیکند و هیچگاه از #هدایت دور نمیشود.
✅پس هر کس او را #دوست بدارد، از شما [فرزند شماست] و هر که #بغض او در سینه داشته باشد، از شما [فرزند شما] نیست.. 💯💯
انس بن مالک میگوید:
پس از این کلام #رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ در روز خیبر، اوضاع به گونه ای بود که پدر فرزندش را روی دوش خود مینشاند و سر راه #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ می ایستاد، زمانی که #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را میدید، صورت فرزندش را به سمت #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ میگرداند و با انگشت او را به فرزندش نشان میداد و میپرسید:
👈 فرزندم این شخصی که در حال آمدن است را دوست میداری⁉️
اگر پاسخ مثبت میداد، او را میبوسید. ولی اگر میگفت: نه، او را روی زمین میانداخت و به او میگفت: برو به مادرت ملحق شو.. مادرت نیز باید به اهلش ملحق شود
مرا با کسی که #علی بن ابی طالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را دوست نمیدارد، کاری نیست.
📚 مشخصات نسخه خطی:
الجزء فيه من حديث أبي القاسم الحلبي تأليف: إسماعيل بن القاسم بن إسماعيل أبوالقاسم الحلبي الخياط المؤدب(قرن ٤)، کتابت شده در قرن ششم هجری به خط حافظ ابن عساکر، نگهداری شده در کتابخانهی ظاهریه_ دمشق، مجموعه شماره ۲۴ ورق ۱۰۸ _ ۱۱۵
#نهج_البلاغه
#حدیث
مولانا حضرت امیر المومنین (صلوات الله علیه) فرمودند :
بدترین #دوست ، آن است که مایه رنج و زحمت آدمی باشد .
مصدر : نهج البلاغه ، حکمت ۴۷۹ .
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
من در حسرت خنده و گریهی طفلی خواهم بود و این دعا چه اثر دارد؟ به هرحال تشکر میکنم.بعد از کمی گفت و گوی همسایهای مهلقا خانم قصد رفتن میکند.با رفتن او در را میبندم.پیمان شب نرسیده از راه دنبال ساک میگردد.
_چیشده؟ کجا میخوای بری؟
_قشقرق شده نفهمیدی؟
_چہ قشقرقی؟
پوزخندی میزند و به رادیو اشاره میکند.
_روزی یه بار حداقل برش دار.
حرصم میگیرد.یک کلام نمیگوید چه شده.
_خب کجا میری؟
درحال بستن زیپ ساک است که صورتش را به گوشم نزدیک میکند.
_عربا و کُردا ادعای استقلال کردن.قیامتی شده!
_تو کجا خب؟
نگاه تندی به من میاندازد و ساکش را به دست میگیرد.
_نپرس.
با حال بد و نزار لب بہ شکوه میگشایم:
_به من ربطی نداره؟دستم درد نکنه! هم پات نبودم که لابد اینو میگی.من باید بیخبری بکشم تو این چهار دیواری بعد به من ربطے نداره؟
_شلوغش نکن رویا.. جان.برمیگردم دیگه! شاید بهت گفتم ولی فعلا نمیشه.بحث اعتماد نیست، بحث اینه فعلا باید سکوت کنم. همین!
_خب... لااقل بگو کی برمیگردی؟
نفس عمیقش را با بازدمے طولانے بیرون میدهد.
_نمیدونم... واقعا اینو دیگه نمیدونم. شایدم برنگردم شایدم...
تحمل شنیدن این حرفها را ندارم.
_نگو اینا رو. برمیگردی...
ساک به دست از خانه بیرون میزند.از انتهای کوچه، زمانیکه قامتش در سایهی شب قایم شده دست بالا میآورد.و این میشود مبدا جدایی..روزهای تابستان۵۹ سوزانتر است.فراق دل عاشقم را بر آتش میسوزاند و دودش را هوا میدهد.پای تلفن جدیدی که مینا آورده نشستهام. دل خوش کردم بہ تلفن زدنهای یکی در میانش.از کارهایش هیچ نمیگوید.حال من و پری را میپرسد و بعد خداحافظی میکند.
💤پای تلفن بیاختیار به خواب میروم... در میان خواب خودم را میبینم درکنار گرگهای درندهای که دندان تیزشان را به رخم میکشانند.ترس برم داشته و با وحشت داد میزنم کمک..کمک...قلبم همچون گنجشکی زیر باران میلرزد.خبری نیست و هر دم یکیشان خرناسه میکشد.اشک میریزم و داد میزنم:
_خواهش میکنم نجاتم بدین.
درحال التماس هستم که صدای پیمان میآید.صدایش میزنم. انگار من را نمیبیند! به #گرگها اشاره میکنم و میگویم ببیند اما انگار بر چشمانش پردهای از #کوری و #کری زده اند.بغض خفهام میکند! ناامیدانه داد میزنم:
_نجاتم بدین. نجاتم بدین تو رو خدا.کسی منو میبینه؟؟
در اوج ناامیدی صدایی میان گوشم میپیچد.
_بلند شو دخترم.
برمیخیزم. همان چشمان است اما روشنتر.. همان چهره است اما زیباتر... چهرهاش هیچوقت مثل امانتیاش یادم نمیرود.خجالت میکشم نگاهش کنم. خبری از گرگها نیست! او از تعجب من لبخند میزند و من مبهوتم.میترسم از #بیمسئولیتیام در رابطه با آن امانتی گله کند اما لبخند میزند.او قدم برمیدارد و من سعی در رفتن پیاش دارم.انگار دست و پایم را هم بستهاند!
از خواب بیرون میشوم.نفس نفس میزنم. رد اشک روی گونههایم سوغاتی کابوسی میشود که نمیدانم رویا بود یا...؟ توی شوک خواب فرو میروم.این چه بود؟ حاج رسول را دیدم؟دوست دارم در همان خواب فرو میرفتم و همراه حاج رسول میشدم.چقدر چهرهاش نورانی شده بود؟!
یعنے او مُرده؟؟ نه نه! اون #شهید شده!
واژهی شهید انگار آن رنگ خون بود که از سنگقبرهای بهشتزهرا میجوشید! جاری به نظر میرسید.حاج رسول بعد از این همه مدت چرا به #نجاتم آمد؟ انگار این پازل قرار نیست جور شود.
هفتهها از آن ماجرا میگذرد.گفتوگوی مینا و عبدالله را میشنوم. درحال بازی کردن با امواج رادیو است. صدای عربی در گوشم میپیچد.مینا میپرسد:
_خبری شده؟ چی میگه؟ وا چی میگه عبدالله؟ جون بہ لب شدم.
عبدالله رادیو را کمی فاصله میدهد
_خبر مهمیه. وایستین تموم شه تا همشو بگم.بعد از گذشت دقایقی رادیو را گنار میگذارد و میگوید:
_ارتش بعث دارن میان جلو. از مرز گذشتن! صدام گفته چند روز دیگه میخواد تهرانو بگیره.
خودکار از دستم میافتد و مینا بهت زده نگاهش میکند.از مرز گذشتن یعنی چه؟ یعنی جنگ؟بہ پیشانیام میکوبم:
_وای همهمونو میکشن! این بعثیا شوخی ندارن. نمیدونین چیا از زندانیای استخباراتشون شنیدم.
مینا با خندهای کثیف میگوید:
_جنگ؟ این یعنے #حق_ما! ما یه #دوست پیدا کردیم. نگران نباشین این حکومت یکم دیگه فرومیپاشه. #بعثیا نمیتونن ایران رو اداره کنن و اونوقت ما #مورداعتماد آمریکا خواهیم بود.
تا ته ماجرا را میخوانم.قدرت #به_چه_قیمت؟ به قیمت دیدن #وطن در بند و زندان اسارت. این چه #فرقی کرد با پهلوی که دستبوس آمریکا بود؟ پس خط و مشی که سالها در ذهنمان حک میکردند و نامش را مبارزه با امپریالیسم میگذاشتن چه بود؟ همه چیز کشک بود؟؟ ولعی در چشمان مینا میجوشد و اشتهای قدرتش تحریک میشود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۴
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۵
با همین اراده اش دوباره #کنکور شرکت کرد...
آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند.
گفتم:
+ تو استعدادش را داری که دانشگاه #دولتی قبول شوی.
ایوب دوباره #کنکور داد
کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم. او برای ایوب انتخاب رشته کرد.
ایوب زنگ زد تهران
_ چه خبر از انتخاب رشته م؟
+ تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی.
قبول شد.
مدیریت دولتی دانشگاه تهران
بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد.
برای درس ایوب آمدیم تهران.
ایوب #مهمان خیلی دوست داشت.
در خانه ما هم به روی #دوست و #غریبه باز بود. دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند.
ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت.
🌷مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من...🌷
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش #معذب می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند.
چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت.
آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم.
منظورم را متوجه شد.
یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من
از خجالت سرخ شدم.
بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه
🌷دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.🌷
.
.
روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب #امتحان داشت، این بار کنارم بود.
خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان.
وقتی برگشت 🌸محمد حسن🌸 به دنیا آمده بود.
حسن اسم #برادرشهید ایوب بود.
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود.
هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر.
برایم جگر به سیخ می کشید و لای نان می گذاشت.
لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید.
تا لقمه به دستم برسد.
می گفت:
_"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم،.. نخیر.. همه اش برای بچه است
ادامه دارد...
✿❀