eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
632 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #حجة_السلام_قرائتی 💠 آقایی با عجله می‌دوید پرسیدند کجا؟ گفت زنم از #عروسی برگشته دارم میرم تا...😊 🍃❤️🍃🌸🍃❤️🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #حجة_السلام_قرائتی 💠 آقایی با عجله می‌دوید پرسیدند کجا؟ گفت زنم از #عروسی برگشته دارم میرم تا...😊 🍃❤️ @haram110
﷽؛ 📝 چرا سوره «الرحمن» را می‌گویند ؟ 📖 پیامبر اسلام (ص) فرمود : « هر چیزی دارد و سوره "الرحمن" است ». 📖 امام کاظم علیه السلام نیز روایتی به همین مضمون از پدران بزرگوار خود نقل کرده است 📖 در توضیح علت توصیف این سوره به عنوان دیدگاه‌های مختلفی بیان شده است : 1⃣ به این دلیل که مرد و زن در چنین مراسمى در بهترین و زیباترین حالات و کامل‌ترین احترام‌ها قرار دارند ، به آنها گفته می‌شود . از این‌رو ؛ به این سوره نیز عروس قرآن گفته شده است ؛ یعنی این سوره در بین دیگر سوره‌ها ، زیباترین حالت دارد و از جایگاهی ویژه برخوردار است . 2⃣ ظاهراً این نام‌گذاری بدان علت است که این سوره با ذکر نعمت‌هاى خداوند مزیّن شده ؛ همان‌طور که عروس با انواع زیورها زینت داده می‌شود . 3⃣ هر چند همه قرآن عروس است ، ولی حقیقتا ً، سوره الرحمن است ؛ زیرا این سوره در آهنگ کلامی از موسیقی زیبا و موزون در تعبیر برخوردار است و هماهنگی خیره‌کننده‌ای دارد ؛ به حدی که انگار این آیات به صورت شعر نگاشته شده‌اند . این سوره چنان سرشار از رحمت و نعمت طرب است ، که قاری آن دچار اشتیاقی همچون شور و شوق عروس می‌شود .  زیبایی‌های لفظی و معنایی این سوره ، به عنوان دلیل نام‌گذاری این سوره به عروس قرآن ، اعلام شده است . 🎆💎 🌧 أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌧
رسم های غلط #ازدواج و #عروسی بلای جان خانواده ها و جوانان شده.. ⛔️ رسم تحقیرآمیز " #جهیزیه_دیدن " ✅جلوی آنهارابگیریم
🍰🎊💞 💞🎊🍰 علی و فاطمه در سایۀ هم... فکر کنید! شانه در شانه دو تا کعبۀ یک‌دست سفید (سید حمیدرضا برقعی) #۶ذی‌الحجه
💟از عرش فرشتــــــہ‌ها اگر مےآیند بہ جشـــــنِ دلِ پـــــیامبر مےآیند💟 💟زهراستــ عروس و شاه داماد علے این دو چـــقدر بہ یڪدگر مےآیند!💟 💟سالگرد ازدواج حضرتــ علے وحضرت زهرا مبارک باد💟 #۶ذی‌الحجه
💝 تزويج حضرت امیرالمؤمنین(ع) با حضرت زهرا عليهماالسلام بسم الله الرحمن الرحيم جابر بن عبدالله انصاري گفت : روزي در مسجد به خدمت رسول خدا حاضر بودم ، ابوبكر آمد و گفت : يا رسول الله ! مي داني به تو چقدر محبت دارم و از بهر تو از قوم خود هجرت كردم و مال خود را صرف خدمت تو كردم و بلال را از براي تو آزاد نمودم ؛ ميخواهم فاطمه عليهماالسلام را به تزويج من درآوري ! پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : تا وحي از طرف خداوند نرسد من اين كار را نكنم ؛ پس از نزد رسول خدا بيرون رفت و در راه ، عمر بن خطاب او را ديد و احوالش را بپرسيد؛ ابوبكر گفت : نزد رسول خدا بودم و چنين سخني به او گفتم و او چنين جوابي داد . عمر به خدمت رسول خدا آمد و احوال خود از هجرت و محبت و اسلام آوردنش را بازگو كرد و تقاضاي ازدواج با فاطمه عليهماالسلام را پيش كشيد ، پيامبر (صلي الله عليه و آله وسلم ) فرمود : من به وحي عمل مي كنم ، تا وحي نباشد فايده اي ندارد . عمر گفت : از آنجا بيرون آمدم و علي (عليه السلام) را در راه ديدم ، فرمود : كجا بودي ؟ گفتم : به خدمت رسول الله براي تقاضاي ازدواج با فاطمه عليهماالسلام رفته بودم ، ولي رسول خدا به وحي حواله كرد . اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود : من به خدمت رسول الله رسيدم و پهلوي او نشستم و عرض كردم : يا رسول الله ! تو حق مرا مي داني و حق پدرم بر تو را مي داني و قرابت من نسبت به خودت و جهاد با دشمنان را مي شناسي ؛ پيامبر تبسمي كرده و فرمود : يا علي (عليه السلام) آيا حاجتي داري ؟ عرض كردم : تزويج فاطمه عليهماالسلام را خواهانم . فرمود : چيزي از درهم و دينار داري ؟ عرض كردم : شتر و زرهي دارم ، فرمود : از حيوان سواري چاره اي نباشد ، لكن زره را بفروش و بهاي آن را پيش من آور . 🌷حضرت فرمود : زره را به بازار بردم و به چهار صد و هشتاد درهم بفروختم و در دامن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ريختم ، در حالي كه عده اي از صحابه حاضر بودند . پيامبر فرمود : خطبه بخوان و من خواندم و پيامبر صحابه را گواه گرفت . بعد فرمود : اي گروه اصحاب من ، بدانيد كه فاطمه عليهماالسلام را به علي (عليه السلام ) به اجازه خداي تعالي دادم ؛ جبرئيل به نزدم آمد و گفت : خداي تعالي سلام مي رساند و مي گويد : فاطمه عليهماالسلام را به علي (عليه السلام ) دو هزار سال پيش از آفريدن آسمانها دادم و خطبه خوان ، جبرئيل و حاملين عرش از گواهان بودند . . . رسول الله (صلي الله عليه و آله وسلم) مقداري از دراهم را به سلمان داد و فرمود : به بازار برو و لباس و مايحتاج خانه را تهيه كن ؛ مقداري پول هم به مقداد دادند و فرمودند : براي فاطمه عليهماالسلام مشك بخر؛ مقداري پول به ابوذر دادند و فرمودند : اين مقدار را به ام هاني ، خواهر علي (عليه السلام) برسان تا اين را بر سر فاطمه عليهماالسلام نهد؛ به اميرالمؤمنين فرمود : برو به منزل فاطمه عليهماالسلام ، دست به او دراز مكن تا من به شما برسم ؛ بعد از ساعتي پيامبر به در خانه فاطمه آمدند و در را زدند ، ام هاني در را باز كرد؛ پيامبر به درون خانه تشريف آوردند؛ اميرالمؤمنين برخاست و پيامبر او را بنشاند؛ فرمود : اي علي (عليه السلام ) ! اينك جبرئيل با هفتاد هزار ملائكه بر دست راست ، فاطمه عليهماالسلام را بر تو جلوه مي دهند؛ بعد فرمود : اي ام هاني ! ظرفي پر از آب بياور؛ ام هاني ، ظرفي پر از آب حاضر كرد؛ پيامبر كفي از آب برداشت و بر سينه فاطمه عليهماالسلام بينداخت و فرمود ؛ خدايا ! و ذريه او را از شيطان رجيم ، به تو پناه مي دهم و كفي ديگر از آب برداشت و به ميان هر دو كتف علي (عليه السلام) ريخت و فرمود : خدايا ! علي (عليه السلام ) و ذريه او را از شيطان رجيم به تو پناه مي دهم ؛ سپس فرمود : خداوند اين وصلت شما را براي شما و به هر دوي شما مبارك گرداند . 📗 کامل بهایی ، ج ۱ ، ص ۱۶۱ #۶ذی‌الحجه
4_531847307797201432.mp3
1.18M
🎊🎊🎊 🔰 قامت دامادی مولاتماشاداردامشب 👌واقعا محشره 🎤مرحوم سید جواد #۶ذی‌الحجه
حرم
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 #قسمت_سوم تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم
💟جلسه و شهید حججی💟 🌹از زبان همسر شهید🌹 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...♥️
💟جلسه و شهید حججی💟 🌹از زبان همسر شهید🌹 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...♥️