حرم
* 💞﷽💞 #قسمتدوازدهم #نمنمعشق مهسو یاسمن کنارم نشسته بود و یه سری از مسائل و احکام اسلام رو ب
* 💞﷽💞
#قسمتسیزدهم
#نمنمعشق
مهســو
پشت سرش به آرومی حرکت کردم.
یه حس و حال عجیبی داشتم...
خیلی سردرگم بودم،خیلی زیاد..
حس میکردم از یه پرتگاه پرت شدم پایین ولی وسط راه یه دست منو نگه داشته...
نه رهام میکنه نه منوبالامیکشه...
سوار ماشین شدیم.
+خب بریم یه ناهار بخوریم که من یکی خیلی گشنمه.
چیزی نگفتم و فقط به معنای موافقت سرتکون دادم.توی ماشین سکوت بدی برقرار بود...
ولی اصلا تمایلی به شکستنش نداشتم.
_بفرماییداین هم یه رستوران که خیلی هم من عاشقشم...
کیفموبرداشتم و پیاده شدم
کتش رو تنش کرد و توی آینه بغل ماشین موهاشو درست کرد و پیاده شد.
باهم وارد رستوران شدیم.فضای قشنگ و شیک و دنجی داشت.
خوبه، الان تنها جایی که حال نداشتم برم جای شلوغ بود.یه گوشه نشستیم.بعدازچندلحظه رفت که دستاش روبشوره.
وقتی اومد چند لحظه بعد هم گارسون تشریف فرما شد.
+چی میل دارید؟
++خب مهسوخانم انتخاب کردید؟
_نه هرچی خودتون میخورین.
++باشه.پس سامان جان دوتا باقالی پلو با ماهیچه و سالادومخلفاتش بیار.درضمن زیتون پرورده یادت نره
گارسون باخنده گفت
+چشم سیدجان شماجون بخواه.کیه که بده😅
ورفت
_خیلی میاین اینجا؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
+نگفتم مگه؟اینجا رستوران پدرمه. پدر صاحب رستوران های زنجیره ایه( ....)هستن.
با تعجب گفتم
_عججججب،فک میکردم پدرتون شغلشون مذهبی باشه.
تک خنده ای کرد و گفت:
+مگه الان کارش غیرمذهبیه؟😅چه فرقی داره.خدمت به خلق خدا هم یه نوع عبادته دیگ مهسوخانم.
سرش رو پایین انداخت و بینمون سکوت ایجاد شد...
یاسر
_خیلی ناراحتین؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
+مگه فایده ای هم داره؟کلافه ام،خیلی کلافه،من هیچی ازدین شمانمیدونم،عملاهیچی...داغونم آقایاسر...من یه عمری بااین اعتقادات بزرگ شدم.حالا اعتقاداتم که عوض شده هیچ باید توی شرایطی زندگی کنم که نمیدونم کی روزآخرمه...ببخشید اینو میگم ولی من حتی ذره ای شناخت از شماهم ندارم...😔
اینوکه گفت یه قطره اشک ازچشمش چکید پایین..
دلم گرفت،چقدراین دختر شکننده اس...
_لطفاگریه نکنید.ضعف شما همون چیزیه که اونامیخوان.ولی من و شماوخانوادتون که اینونمیخوایم...
ولی راجع به من،بزاریدچندتامساله رو باهم روشن کنیم..فرصت خوبیم هست،من ازونا نیستم که بگم خب چون ازدواجمون برای این کار بوده بهتون سخت بگیرم و کل کل کنم باهاتون،ازاونانیستم که بگم توی کارام دخالت نکن و خودمم بکشم عقب.درسته مصلحت خاصی برای این ازدواج بوده نه علاقه.ولی من خودتاهل وتعهدمومیبینم..
از شماهم میخام اینارودرک کنین.
معلوم نیست این موقعیت چقدرطول بکشه...
ولی من میخام توی این مدت باهم مثل دو دوست باشیم.صمیمی و تکیه گاه برای همدیگه.میخام زندگی کنم.نمیخام از هردوطرف هم کار هم خونه ام که یه خانم بااسم همسر توشه خسته باشم.
متوجهین؟
لبخند ملیحی که حس کردم کمی خجالت هم چاشنیشه زد و سرشو پایین انداخت و گفت:بله میفهمم.خوبه☺لااقل منم اینجورتنهانیستم.
_بله دقیقا،نمیخام دوتامون احساس تنهایی داشته باشیم.من بچه مذهبیم به قول شما.خدای من و دین من میگه باهمسرت بامهربانی رفتارکن.
پس شک نکنین که اگه امروز برای من مهسوخانم و خانم امیدیان هستین بعدازمحرمیت ،من فرقی با تازه دامادای دیگه ازلحاظ اخلاقی ندارم.نگران نباشید.امن ترین جا برای شما خونه ی من میشه.خونه ی «ما» البته..
به محض این که صحبتم تموم شد سامان اومد و غذاهارو روی میز گذاشت.
+چیزی کم نیست سید؟
_نه پسر ممنون.چیزی خواستم صدات میزنم.
فقط اون مورد که برات پیامک کردم رو آماده کن...
+چشم بااجازه.
ورفت
_خب،بفرمایید...سردمیشه.
ومشغول غذاخوردن شدیم....
#اینخاصیتعشقاستبایدبلدتباشم
#سختاستولیبایددرجذرومدتباشم
#محیاموسوی
ادامه دارد...
لایک❤فراموش نشه😉 _ *
🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀
#قصه
#قسمتسیزدهم
✍ابوبکر لعنة الله علیه رو به عُمَر لعنة الله علیه میکند و از او میخواهد که بنشیند
امّا او نمینشیند ، ابوبکر لعنة الله علیه او را قسم میدهد که آرام بگیرد و بنشیند
عُمَر لعنة الله علیه مینشیند و ابوبکر لعنة الله علیه رو به قُنفُذ لعنة الله علیه میکند و میگوید: «برو به حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام بگو که ابوبکر لعنة الله علیه تو را میطلبد ، همه مسلمانان با ابوبکر لعنة الله علیه بیعت کردهاند و تو هم یکی از آنها هستی و باید برای بیعت به مسجد بیایی»
قنفذ لعنة الله علیه این بار همراه با ده نفر به سوی خانه حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام میرود و میگوید:
ــ ای علی ! ابوبکر تو را میطلبد ، تو باید برای بیعت با او به مسجد بیایی .
ــ پیامبر صلی الله علیه و آله به من وصیّت کرده است که وقتی او را دفن نمودم از خانه خود خارج نشوم تا اینکه قرآن را به صورت کامل بنویسم
نگاه کن !
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام بعد از گفتن این سخن وارد خانه میشود و در را میبندد . او برای حفظ اسلام ، صبر میکند و در خانه خود مینشیند . پیامبر صلی الله علیه و آله به شهادت رسیده اند و هنوز قرآن به صورت کامل ، جمع آوری نشده است ، درست است که عدّهای به فکر ریاست و حکومت دنیای خود هستند، امّا حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام به فکر قرآن است
قنفذ لعنة الله علیه به سوی مسجد باز میگردد و سخن حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را به ابوبکر لعنة الله علیه میگوید . خلیفه، خیلی ناراحت است ، برای این که دیگر نمیتواند حضرت امیرالمومنین علیه السلام را به زور از خانه بیرون بیاورد ، همه فهمیدهاند که حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام مشغول جمعآوری قرآن است و دیگر کسی نمیتواند مزاحم حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام شود، گویا چارهای نیست، باید صبر کرد تا حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام، کار نوشتنِ قرآن را تمام کند
امروز پنج شنبه ، اوّل ماه ربیع الأوّل است ، مردم برای خواندن نماز در مسجد جمع شدهاند . حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام وارد مسجد میشود . همه تعجّب میکنند ، او که قسم خورده بود تا قرآن را ننویسد از خانه خود خارج نشود
خوب نگاه کن ، آیا آن پارچه را میبینی که در دستهای اوست ؟ حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام قرآن را نوشته و در داخل این پارچه گذاشته و به مسجد آورده است
او با صدای بلند با مردم سخن میگوید: «ای مردم ، من در این مدّت، مشغول نوشتن قرآن بودم ، نگاه کنید ، این قرآنی است که من نوشتهام ، من به تفسیر همه آیههای قرآن آگاه هستم چرا که از پیامبر صلی الله علیه و آله در مورد همه آنها سؤل کردهام»
اگر کسی خواهان فهم قرآن باشد باید نزد حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام برود ، زیرا او از همان ابتدایِ نزول قرآن همراه با پیامبر صلی الله علیه و آله بود و هر گاه آیهای نازل میشد، تفسیر آن را از پیامبر صلی الله علیه و آله میپرسید.
در این هنگام عُمَر لعنة الله علیه از جا بلند میشود و میگوید: «ما نیاز به قرآن تو نداریم»
وقتی که عُمَر لعنة الله علیه این سخن را میگوید حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام قرآنی را که نوشته است به خانه خود میبرد 😭😭
( ادامه دارد ان شاء الله...)
#گزارشتحلیلیهجوم به بیت وحی🥀
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻