حرم
* 💞﷽💞 #قسمتچهاردهم #نمنمعشق مهسو حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و
* 💞﷽💞
#قسمتپانزدهم
#نمنمعشق
یاسر
توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد...
زدم روی بلندگو
_جانممامان
+سلامپسرم.کجایی مادر؟
_سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره..
+باشهعزیزم.مراقبخودتباش.خداپشت و پناهت.
_یاعلی .
و تماس رو قطع کردم..
بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم...
به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم...
زنگ رو زدم...
مدل خاص خودم...
دوتا پشت هم...یکم فاصله یدونه زنگ ...دوتا پشت هم دوباره...
باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل...کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم..
یکی از بچه ها اومد سمتم...
+سلام میلادجان..خوش اومدی...چه عجب از این ورا...شنیدم گردوخاک کردی
پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم...روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم...
+سلام ... چقد کلاغا فعال شدن جدیدا...خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟
+بس کن میلاد...خودت خوب میدونی چه خبره...کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه...
با نفرت نگاش کردم و گفتم
_این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار...
چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام...
کم حرف بزن...مسعود کجاست؟
+میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی...
_خیلی خب...حواستو به همه چیز جمع کن...یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت...
میدونی که انگیزشم دارم...
+چشم رئیس😏کم رجز بخون...
حواسم هست...
پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم...
دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم...
سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم.
مهسو
وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن.
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
با عجله رفتم وگفتم:
_سلام چیزی شده؟
مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟
_آخه...آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد...
ترسیدم ...همین
مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد...
بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم...
راستی شما کجارفتین؟
تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت..
_لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون...
بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم.
وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم...
تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم.
بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم..
+سلامبفرمایید.
_سلامطنازیچطوری؟
+ببخشیدشما؟؟؟
_واااااا.طناااز؟؟؟منم ها...مهسو
+ببخشیدنشناختم
_کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده...
+خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط...
کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم.
بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم...
حجم فشارهای امروز برام زیادبود...
توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد...
_سلام آقاسید
+سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم
_خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین
+غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت.
البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین.
_ممنون.لطف کردین.
+خواهش میکنم.امری نیست؟
_عرضی نیست
+شبتون زیبا.یاعلی ع
_خدانگهدار
بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن...
ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم...
#روزیکهنمانددگریبرسرکویت
#دانیکهزاغیاروفادارترممن
#محیاموسوی
ادامه دارد...
لایک❤فراموش نشه😉 _ *
🥀بسم رب الحیدر کرار علیه السلام🥀
#قصه
#قسمتپانزدهم
✍در این شبها هواداران خلیفه اصلاً خواب نداشتهاند ، آنها به خانه خیلی از بزرگان شهر رفتهاند و آنها را با وعده پول و حکومت خریدهاند
آیا امشب هم آنها خواهند توانست این معامله را انجام بدهند و ایمان و مردانگی عبّاس را بخرند و به او حکومت و ریاست بدهند ؟ همه سکوت کردهاند ، به راستی عبّاس چه خواهد گفت ؟
اگر عبّاس این معامله را انجام بدهد برای حضرت امیرالمومنین علیه السلام بسیار گران تمام خواهد شد ، وقتی مردم بفهمند که ریشسفیدِ بنی هاشم، دست از یاری حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام برداشته است چه قضاوت خواهند کرد ؟ خدایا ، تو خودت عبّاس را در این انتخاب یاری کن !
همه سخنهای خود را گفتهاند ، اکنون منتظر جواب عبّاس هستند
اکنون ، عبّاس سخن میگوید: «ای ابوبکر لعنة الله علیه ، اگر مردم جمع شدند و تو را انتخاب نمودند پس چگونه میگویی جانشین و خلیفه پیامبر صلی الله علیه و آله هستی ؟ پیامبر صلی الله علیه و آله کی وکجا تو را جانشین خودش قرار داد ؟ اگر مردم تو را انتخاب کردند آیا ما بنی هاشم از این مردم نبودیم ، آیا ما حق رأی دادن نداشتیم ؟ شاید بگویی: «من به خاطر خویشاوندی با پیامبر صلی الله علیه و آله به این مقام رسیدم »، در این صورت به تو میگویم که ما از تو به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیکتر هستیم . امّا این که میگویی بعد از خودت ، خلافت را به من میدهی مگر این خلافت ارث پدر توست که به هر کس میخواهی میبخشی ؟ اگر حقّ مسلمانان است چرا به دیگران میبخشی ؟ اگر حقّ خودت است برای خودت نگه دار و اگر حقّ بنی هاشم است، ما تمام حقّ خود را میخواهیم و تنها به قسمتی از آن راضی نمیشویم»
سخنان دندان شکن عبّاس ، همه را ناامید میکند ، آنها در مقابل این سخنان ، هیچ جوابی ندارند که بگویند . خلیفه آمده بود تا عبّاس را از حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام جدا کند ، امّا اکنون ، سخنان عبّاس ، او را شرمنده کرده است.
خلیفه هیچ جوابی ندارد بگوید، آخر در مقابل این سخنان چه میتواند بگوید؟ برای همین خلیفه همراه با دوستانش بدون خداحافظی از خانه بیرون میروند
( ادامه دارد ان شاء الله...)
#گزارشتحلیلیهجوم به بیت وحی🥀
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻