و* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت156
✍ #میم_مشکات
رفته بود به سیاوش سر بزند. وارد راهرو که شد همه سراسیمه بودند. یک نفر داشت دستگاهی را به سمت اتاق سیاوش میبرد. ترس تمام وجودش را گرفت. احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده. نمیتوانست قدم بردارد. نگاهش خیره ماند به گوشه راهرو... سید صادق بود. سر به زیر انداخته بود و شانه هایش میلرزید. پدر و مادرش و بابا ایرج هم در گوشه ای دیگر ایستاده بودند.
با خودش فکر کرد اینها کی آمدند? حتما خبری بوده که صدایشان زده اند.
مادرش وقتی راحله را دید، به سمتش آمد.
-مامان اینجا چه خبره? چرا اینقد شلوغه
مادر با چشمهایی که خیس از اشک بود سعی کرد راحله را ارام کند:
- اروم باش مادر.. سیاوش ...
اما نتوانست حرفش را ادامه دهد. راحله گویی کسی شوکی بهش وصل کرده باشد یکدفعه وحشت زده به طرف اتاق دوید اما دم در اتاق ...
قبل از اینکه وارد شود تخت را از اتاق خارج کردند. رویش ملحفه ای سفید کشیده بودند. چنگ انداخت و لبه تخت را گرفت. یعنی همه چیز تمام شده بود? یعنی سیاوش ...
تمام نیرویش را به دست هایش داد، ملحفه را در مشتش گرفت و پایین کشید. با دیدن سیاوش با چشمان بسته که ارام روی تخت خوابیده بود ماتش برد. طوری ارام خوابیده بود که گویی هیچ وقت زنده نبوده است.
دست برد و شانه های برهنه سیاوش را گرفت و همانطور که اشک هایش مثل سیل جاری بود، شروع کرد به تکان دادن سیاوش:
-پاشو سیاوش... پاشو عزیز دلم... نباید بخوابی... بیدار شو
ّمادر جلو آمد، بازوهای راحله را گرفت تا راحله را ارام کند:
-اروم باش راحله جان، مادر، حالت بد میشه
راحله گفت:
- مامان، سیاوش نباید بمیره، نباید ببرنش...اون فقط خوابیده
دوباره برگشت به سمت سیاوش:
- پاشو سیاوش، اینا فک میکنن تو مردی...پاشو سیاوشم...سیاوششش
سرش گیج رفت، سقف و چراغ هایش دور سرش می چرخیدند. ضعف کرد و از هوش رفت ...
حس کرد کسی تکانش میدهد.
-راحله جان? مادر? بیدار شو دخترم
چشم باز کرد... هنوز هوا تاریک بود. مادر بالای سرش نشسته بود.
-بیداری مادر? تو خواب داشتی جیغ میزدی
یعنی هرچه دیده بود خواب بود? انگار باری چند صد کیلویی را از روی دوشش برداشته بودند. دستهایش را از دو طرف انداخت و بدنش را لخت کرد. نفس عمیقی کشید. پیشانی اش خیس عرق بود. مادر با گوشه لباسش عرق هایش را گرفت.
- چه خواب بدی بود مامان! خیلی بد بود. خواب دیدم سیاوش ... سیاوش ...
گفتنش سخت بود برای همین ادامه نداد.
مادر دست برد توی موهای پریشان و خیس از عرق دخترش و با لبخند گفت:
- خواب بعد اذون تعبیر نداره ولی ...
راحله چرخید سمت مادرش:
-اگرم تعبیر داشته باشه خواب خیلی خوبی بوده!!
راحله متعجب پرسید:
-خوب?
بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت:
-برای دلداری من میگین?
با خودش فکر کرد مگر خواب مردن کسی میتواند خوب باشد?
حتما مادر قصد دارد دلداری اش بدهد. اما جواب مادر خیلی دور از انتظارش بود:
-اصلا!! از قدیم گفتن اگه خواب ببینی یکی مرده عمرش طولانی میشه!!
راحله از جا پرید و سر جایش نشست. چشم هایش از خوشحالی برق میزد. گاهی زندگی چنان سخت میشود که آدمی به دنبال کوچکترین روزنه امید و نشانه ای ست تا به آن فال خیر بزند و امیدی را در دل خود روشن کند:
-واقعا مامان?
مادر همان طور که چراغ را روشن میکرد و از اتاق بیرون میرفت گفت:
- اره مادر... خیره ان شالله... پاشو نمازتو بخون بعد بخواب
#ادامه_دارد...