33.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ Video ]
🦋 قسمت 6 از جلسه اول
💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف
موضوع :
▫️ازدواج مبارک حضرت امام حسن عسکری علیه السلام با حضرت نرجس خاتون(س) ادامه قسمت5
اللهم عجّل لولیک الفرج
زمان فایل : 10 دقیقه
مدرّس : استاد مهندس دیبایی
فرمت فایل : mp4
🌳آموزش مجازی دینکلاس
#امام_زمان_عج
#شعبان
#تاریخ
#قسمت6
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت6
✍ #میم_مشکات
اما خب، جای شکرش باقی بود که پدر اهل دعوا و مرافعه نبود و اگر چه طبع حساسی داشت به همان اندازه نیز با گذشت بود. وقتی معصومه پدرش را با آن کت و شلوار سبز رنگ و پیراهن آبی بر صفحه تلویزیون دید با خودش عهد کرد که دیگر حواسش را جمع کند که البته این تصمیم هم مثل بقیه موارد عمری بیشتر از پنج دقیقه نداشت!
مادر برای اینکه معصومه را از دنیای فکرو خیال بیرون بکشد گفت:
-حالا چرا اینقد سگرمه هات تو هم بود?باز تو رانندگی دسته گل به اب دادی?
قبل از اینکه معصومه جوابی بدهد خواهرش وارد آشپزخانه شد و چون میدانست معصومه الان عصبانی نیست و شوخی مجاز است گفت:
-نه،امروز خوب بود!فقط یه بار خاموش کرد! طی این دو ماه فکر کنم این یه رکورد فوق العاده حساب میشه
بعد صندلی را عقب کشید و نشست. معصومه دهانش را کج کرد:
- هه هه!با مزه! رانندگی خودت یادت رفته? همچین زدی به در حیاط که بابا مجبور شد لنگه در رو عوض کنه!
خواهر خندید و رو به مادر گفت:
-شیما کی میاد?من خیلی گشنمه... امروز اینقد فیزیک خوندیم که همه چیز رو شکل علامت سوال میبینم!!
- تا من سالاد رو درست کنم اونم میاد
دختر بزرگ پوفی کشید و همانطور یواشکی یک تکه برگ کاهو را کش میرفت بلند شد و گفت:
- پس انگار چاره ای نیست...باید اول نمازمون رو بخونیم
و رفت. معصومه هم پشت سرش روانه شد اما اینکه نمازی که آن روز خواند تا کجای آسمان بالا رفته بود که برش گرداندند خدا می داند چون تمام مدت ذهنش به همه چیز مشغول بود الا کاری که میکرد.
شب، بعد از اینکه شامش را خورد، رفت توی حیاط و روی تابی که زیر درخت بود نشست. اینجا جایی بود که وقتی می خواست ذهنش را جمع و جور کند به آن پناه می برد. نسیم ملایمی می آمد. موهایش را باز کرد تا کله اش هوایی بخورد، شاید مغزش بهتر کار کند. هنوز هوا انقدر سرد نشده بود و تازه برگ های درخت ها شروع به زرد شدن کرده بودند. کمی به درخت های حیاط باغی شان که در تاریکی غوطه ور بودند و تنها سوسوی چراغ های ایوان از ظلمات محض جدایشان میکرد خیره شد. برگ های درخت نارنج روبرویش تکان میخورد. هیچ وقت درخت مرکبات را دوست نداشت... گل هایشان خوشبو بودند و میوه هاشان هم خوشمزه اما درختی ک بهار و پاییز و زمستانش یکی باشد که درخت نیست...
#ادامه_دارد...