* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت7
✍ #میم_مشکات
دوست داشت با یکی حرف بزند،خواهرش? هرچند خواهر خوبی بود اما الان نمیتوانست بااو حرف بزند. رویش نمیشد. از طرفی دوست داشت با کسی حرف بزند که سن بیشتری داشته باشد و تجربه اش بیشتر... پدر هم ک اصلا گزینه مناسبی برای این موارد نبود. پس می ماند مادر...درست بود!مگر نه اینکه مادر همیشه سنگ صبورش بود و حتی اگر اشتباهی میکرد بدون سرو صدا بهترین راهنمایی را داشت? چرا زودتر به ذهنش نرسیده بود? خوشحال و راضی از جا بلند شد. شیما پای تلویزیون بود:
-بچه مگه تو فردا کلاس نداری?
- نه زنگ اول معلممون نمیاد، از زنگ دوم باید بریم
-تو هم ک از خدا خواسته!اخه مگه تو پسری اینقد فوتبال نگاه میکنی? اینا ببرن یا اونا،چی گیر تو میاد?
- اخه بچه ها خیلی دوست دارن،میخوام ببینم چیه
معصومه ابرویی بالا برد:
-عحب استدلال فوق العاده ای.... نمیدونی مامان کجاست?
شیما که داشت صحنه حساس بازی را می دید برای لحظه ای نفسش را حبس کرد اما وقتی تیم مورد علاقه اش خطر را از سر گذراند نفس راحتی کشید و گفت:
-فکر کنم تو اتاق خودشون
معصومه نگاهی به صفحه تلویزیون کرد و بعد رو به شیما گفت:
-این همه استرس هم بخاطر علاقه بچه هاست?
شیما کمی سرخ شد. رویش نمیشد بگوید که او هم از فوتبال خوشش می اید. البته خب شاید بیشتر از بازیکن شماره 11!!
#ادامه_دارد...