* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت88
✍ #میم_مشکات
آن یک هفته سیاوش دل و دماغ درست وحسابی نداشت.
نه خبری از راحله داشت و نه میتوانست از کسی خبر بگیرد. هرچند بخاطر آن خوشحالی پنهانی که گفتیم و اینکه میدانست راحله برای کنار آمدن با موضوع به زمان نیاز دارد، خودش را قانع کرد که هفته بعد حتما تغییری رخ خواهد داد. خانم شکیبا که نمیتوانست تمام کلاس هایش را غیبت کند!
به هر ترتیب آن یک هفته گذشت. شنبه صبح، سیاوش برخلاف همیشه زودتر از ساعت وارد کلاس شد اما هرچه میگذشت نا امید تر میشد. تقریبا همه آمدند الا راحله... سیاوش نگاهی به ساعت کرد. بلند شد تا درس را شروع کند. چند دقیقه ای از درس گذشته بود که در باز شد. شادی تمام وجودش را گرفت اما خودش را کنترل کرد و با خونسردی نگاهی به در انداخت. یکی از پسرها بود که دیر رسیده بود. سیاوش آنچنان دمغ شد که حتی جواب سلامش را هم نداد.
کلاس تمام شد. دیگر نمیتوانست بی خبر بماند. یک هفته بلاتکلیفی کافی بود. دیده بود که راحله بیشتر وقتها با آن دختره تپل و بور کرمانی دمخور است برای همین وقتی دانشجو ها از کلاس خارج شدند، سیاوش که داشت کاغذ هایش را مرتب میکرد وقتی دید سپیده نزدیک میز رسیده صدایش زد:
-خانم فتوحی?
سپیده برگشت:
-بله استاد?
سیاوش خودش را مشغول وارسی کیفش نشان داد و صبر کرد کلاس خالی شود. بعد پرسید:
-شما از خانم شکیبا خبری ندارید?
سپیده که از این سوال تعجب کرده بود گفت:
-چطور استاد?
سیاوش هول شد. فکر اینجایش را نکرده بود...
خوشبختانه ذهنش به دادش رسید و برای اینکه لو نرود چهره ای جدی و تا حدودی اخمو به خود گرفت و گفت:
-تعداد غیبت هاشون زیاد شده. ممکنه حذف بشن
سپیده که گویا با شنیدن اسم راحله سایه ای از غم چهره اش را پوشانده بود با لحنی گرفته گفت:
- اگر امکان داره فعلا حذفشون نکنین تا خودشون بیان و توضیح بدن. یه مشکلی براشون پیش اومده
سیاوش هرچند سعی میکرد خونسرد باشد اما چشم هایش لویش میداد. پرسید:
-چه مشکلی?کسالتی پیش اومده?
می ترسید بلایی سر راحله امده باشد. خوشبختانه سپیده دختر سر به زیری بود برای همین چشمان نگران سیاوش را ندید و فقط گفت:
-نه خداروشکر..مشکل چیز دیگه ای هست..حتما خودشون باهاتون صحبت میکنن
سیاوش نفس راحتی کشید. و زیر لب گفت:
-خداروشکر
این بار سپیده از لحن سیاوش تعجب کرد و سر بلند کرد. سیاوش فهمید دارد خراب میکند. خودش را گرفت و با لحنی خشک ادامه داد:
-بله، متوجه ام... باشه. به هرحال بهشون بگین
و زیر نگاه پرسشگر سپیده از کلاس بیرون رفت. به سمت در خروحی وسط سالن کلاس ها میرفت که با شنیدن صدای سپیده که از کلاس بیرون آمده بود گوش هایش تیز شد:
-وااای، سلام راحله جونم... خوبی?اومدی بالاخره?
برای لحظه ای ایستاد. خیلی دوست داشت برگردد اما نمیشد برای همین تمام توانش را به گوش هایش داد و تنها چیزی که شنید صدای ضعیفی بود که خیلی کوتاه جواب سلام سپیده را داد.
موقع خروج از در سالن تنها فرصت بود. سر کج کرد و نیم نگاهی به سالن انداخت. سپیده پشت به او بود و راحله در تیر رس نگاهش. برای ثانیه ای چشم در چشم شدند. خدای من! چقدر این دختر زرد و پژمرده شده بود. آن نگاه گرم جایش را به نگاهی سرد و خسته داده بود. چشمان صبورش را غم گرفته بود* و لبخندی محزون بر لب داشت.
سیاوش کمی جا خورد و بعد با یاد آوری آنچه اتفاق افتاده بود دوباره آتش غضبش شعله ور شد، اخم هایش در هم رفت و مشتش را گره کرد. هردو سری به نشانه سلام و اشنایی تکان دادند و بعد سیاوش سر چرخاند و از در خارج شد. راحله با دیدن این اخم و غضب، گیج و سردرگم از این رفتار پارسا، کنار دوستش راه افتاد.
پ.ن: از کتاب زنان کوچک، نوشته لوییزا می الکت
#ادامه_دارد...