* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت89
✍ #میم_مشکات
#فصل_نوزدهم:
تشکر
یک ماهی گذشت تا آبها از آسیاب بیفتد. راحله سعی میکرد حتی المقدور در دانشگاه آفتابی نشود.
فقط کلاس ها را می آمد و خیلی سریع بعد از کلاس غیبش میزد.
نه دوست داشت با پارسا روبرو شود و نه دلش میخواست نیما را ببیند.
به نظر می آمد نیما مترصد فرصت است تا با راحله حرف بزند. چیزی که راحله از آن وحشت داشت. در واقع خود راحله نبود که برایش اهمیت داشت.
او میخواست دلیل برهم خوردن مراسم را بداند، زیرا میترسید مبادا کسی بویی از کارهایش ببرد و موی دماغش شود. باید از همه چیز سر در می آورد.
از طرفی، این پس زده شدن خیلی برای غرورش گران تمام شده بود.
آن روز بعد از ظهر، در فاصله بین دو کلاس، کنار در دانشکده راحله را گیر انداخت:
-سلام
راحله برگشت و با دیدن نیما اخم هایش در هم رفت.
-برو کنار
-آخه چرا راحله?من هنوزم نمیفهمم تو چرا این کارو کردی. ازم نخواه اون دلایل مسخره رو باور کنم. چرا راستش رو نمیگی?
-دیگه فرقی نداره..همه چیز تموم شده. هرچند تو لیاقت راستی و صداقت رو نداری...
-تا نگی چی شده هیچ جا نمیرم
راحله که گویا عصبانیتش آتش زیر خاکستری بود که نیما شعله ورش کرده بود با عصبانیت گفت:
-خیلی دوست داری بدونی چی شده?فکر کردی همیشه همه چیز مخفی میمونه?نخیر آقای محسنی، یه روزی همه میفهمن زیر این قیافه به ظاهر معصوم چه گرگی خوابیده.
برو خداروشکر کن به خانواده ت نگفتم چه جور ادمی هستی...هرچند این نگفتن بخاطر تو نبود.
پس کاری نکن که از تصمیمم پشیمون بشم و جلو خانواده ت دستت رو رو کنم
-از چی حرف میزنی? کدوم گرگ?مگه من چکار کردم?
راحله بی اختیار گفت:
- دیگه نمیخواد فیلم بازی کنی. من از تمام پارتی ها و رفیق بازی هات خبر دارم..حالا برو کنار...
نیما که هاج و واج مانده بود کنار رفت. چه کسی به راحله خبر داده بود? در کسری از ثانیه همه اتفاقات در ذهنش مرور شد.
تنها کسی که میتوانست این کار را کرده باشد پارسا بود.
رفاقت ناگهانی اش با او، نشانه هایی که باغبان از مهمان ناخوانده داده بود... بله، قطعا کار، کار سیاوش بود...
راحله که هنوز اعصابش بابت این دیدار غیر مترقبه به هم ریخته بود، روی یکی از صندلی های حیاط دانشکده نشست و سعی کرد با نفس های عمیق کمی خودش را ارام کند.
احساس کرد حرف درستی نزده است. پشیمان بود. چرا نمیتوانست خشمش را کنترل کند?
نکند نیما بفهمد چه کسی او را لو داده?اگر اتفاقی برای پارسا بیفتد چه?
دلشوره اش بیشتر شد. اما دید توان فکر کردن به این موضوعات را ندارد برای همین ترجیح داد فعلا مغزش را تعطیل کند و به هیچ چیز فکر نکند.
در همین فکر بود که صدایی شنید:
-خانم شکیبا?
چشم هایش را باز کرد .ای بابا! نخیر! قرار نبود امروز به خیر بگذرد!
پارسا با همان قد بلند و هیبت اتو کشیده اش و آن عینک دودی کذایی روبرویش ایستاده بود...
#ادامه_دارد...