* 💞﷽💞
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستوچهارم
یڪ لحظہ از جا میپرم! با خنده مـرا نگہ میداری و میگویی : بیدار شدے؟!!ببخشید خیلی سعے کردم تکون نخورم...رسیدیم!
چند ثانیہ با تعجب نگاهت میکنم اما بعد یادم مے آید کہ توے قطار بودیم...!
هـوا روشن شده...چـادرم را روی سرم مـرتب میکنم و از کوپہ خارج میشویم...دلم برای خانہ امان تنگ شده بود...تا وقت رفتنت سیزده روز مانده!یادم باشد حتما اتاق دوم را براے کودکمان مرتب کنیم! هر چند کہ هنوز جنسیتش مشخص نشده...
یڪ ساعت بعد بہ خانہ میرسیم کیف و کولہ هایمان را وسط هال می گذاریم
بہ سمت اتاق خواب میروے من هم چادرم را در میارم و روے دستہ ے مبل میگذارم
با صداے بلند میگویی : یکم استراحت کن خانوم...بعد از ظهر میخوام یہ جایی ببرمت!
روے مبل مینشینم و دستم را زیر چانہ ام مے گذارم و بعد میگویم : ما که تازه رسیدیم!
لباست را عوض میکنی و از اتاق بیرون مے آیی
حال عوض کردن لباس هایم را ندارم...دلم گرفته است...مدام بہ دنبال چیزے ام کہ مرا از این حال در بیاورد...آرامم کند...میدانم الان نباید اینطور باشم...باید قوت قلبت باشم...باید امیدوارت کنم...امـا...
در یـخچال را باز میکنے و بطرے آب را سر میکشے و بعد میپرسے : آب میخورے؟
_نہ...
_سیب چی؟!
_نہ...
_موزم هست
_چیزے نمیخورم محمد
_از دیشب تا الآن چیزے نخوردی
_گشنہ ام نیست
با کلافگے در یخچال را میبندے
از جا بلند میشوم و بہ سمت اتاق میروم...خودم را روی تخت می اندازم ، بدون اینکہ مانتو و روسرے ام را در بیاورم...
بہ عڪس روی کنار تختے خیره میشوم...
یک عڪس دو نفره از من و تو...!
اصـلا راحت بگـویم...خیلے نا امید شده ام...حوصلہ ام سر میرود...رفتارم شبیہ انسان هاے افسرده شده است!
من نباید اینطور باشم...باید دلگرمت کنم...باید پشـتت باشم...اما...اما مے ترسم!
از اینکہ این عکس ها همینطور دو نفره بمانند مے ترسم! از اینکہ یکے بیاید و دیگرے برود...از اینکہ آرزوے داشتن یڪ عکس سہ نفره در دلم بماند...از نبودت می ترسم!
هنوز سیزده رو مانده...اما از آن روزهایے کہ حسرت همین سیزده روز را می خورم میترسم...
ڪاش هیچوقت روزها شـب نشود و شـب ها روز نشوند...
ڪاش هیچ وقت تمـام نشوند...
آرے!من اینگونہ ام...خیلے دلم گرفتہ است...خیلے...
نـویسنده : خادم الشهــــ💚ــدا
بامــــاهمـــراه باشــید