حرم
✨ #وظایف_منتظران✨ #قسمت_بیست_و_دوم 📝 "اخلاص در عمل" ❤️ امام علی به امام حسین فرمودند: نهمین فرزن
✨ #وظایف_منتظران✨
#قسمت_بیست_وسوم
📝 "تسلیم بودن"
❤️ امام سجاد (ع)می فرمایند: کسی بر ایمانش ثابت نمی ماند مگر آنکه... در درونش از احکام و گفته های ما ناراحت نشود و در برابر ما اهل بیت "تسلیم" باشد.*۱
🌸اگر کسی این حالتِ تسلیم بودن را نداشته باشد، نمی تواند اعتقاد به امام زمان را در زمان غیبت کبری حفظ کند و از دین خارج می شود.
امام جواد در انتهای حدیثی طولانی می فرمایند: (مهدی) غیبتی دارد که مدت آن طولانی و روزهای آن زیاد است. کسانی که اخلاص دارند، انتظار ظاهر شدنش را می کِشند و... کسانی که اهل "تسلیم" اند، در آن زمان نجات پیدا میکنند.*۲
📚 ۱. بحارالانوار، ج۵۱ ؛ ۲. همان
حرم
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_بیست_ودوم - والا من چه میدونستم می خواهی انقدر بی
* 💞﷽💞
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_بیست_وسوم
صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست ..زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم ،فاطمه سادات بود
- الو سلام
- سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
نشستم رو تخت و گفتم: ببخشید دم دستم نبود
- آها، خاستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام
- خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم
ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام
- باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه
خندیدم و گفتم: چشم زود میام
بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات، اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!!
خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه، پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!!
رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم که محمد اومد تو
- اجازه هست؟
خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم: بله داداش جون😊
جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست: میخوام باهات حرف بزنم
درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم: فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم
- باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین
چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود، چرا کسی منو نمی فهمید، دلم می خواستداد بزنم و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم..نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه ..
لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم: باشه به حرفات فکر می کنم داداشی
لبخندی از سر رضایت زد و رفت بیرون، حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !!
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#عطر_یاس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
حرم
* 💞﷽💞 #قسمت_بیست_ودوم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه. ریحانه
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_بیست_وسوم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
دوباره سکوت شد. گفتم:
_البته هنوز راه زیادی در پیش دارید.
-چطور؟
-هنوز دکمه یقه تونو نبستین.
اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت:
_بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه.
دکمه آیفون زده شد و در باز شد...
مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد.
از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.
سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت:
_من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.
محمد تعارفش کرد برن داخل.
سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من #نگاه کنه قبول کرد و رفتن داخل.
من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت:
_شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟
چه جالب،دقیقا سؤال من بود.
سهیل گفت:
_رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.
با خودم گفتم عجب!..
پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.
خانم صادقی گفت:
_یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم.
💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه.
وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم...
دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_چیشده داداش؟
-بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟
-آره..ایمان زهرا قوی تر شده.
-فقط همین؟
-منظورتو واضح بگو.
-نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.
ساکت نگاهش کردم.گفت:
_سهیل #واقعاتغییرکرده.کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه.
-خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.
محمد دیگه چیزی نگفت و رفت.
چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،تو حال خودم بودم،..
گاهی کتاب میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،گاهی فکر.💭
میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم...
چند قدم رفتم که کسی گفت:
_ببخشید خانم روشن!
سرمو چرخوندم.گفت:
_سلام.
امین بود... گفتم:
_سلام
-میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟
یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم:
_در چه مورد؟
-درمورد حانیه.
حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید.
یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت:
_احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.
-یه چیزایی گفته.
-پس حالشو دیدید.
-حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده.
-ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم