حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_سی_و_هشت من با سیدمهدی مردم حالا چیمیخای؟دنبال چیمیگردی؟ رفتی و او
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو
#قسمت_سی_و_نه
ارمیا از لای دندان غرید:
_خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟
نه... آیه نمیدید! آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریده ی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت ولی ارمیا ادامه داد:
_همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقددرست و حسابی صورتت رو دیده بودم با دیدن موهای سفید شدهت
میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟
ارمیا میخواست ادامه دهد که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بسته اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید.
آن همه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟
کافی نبود که قلبش بایستد؟
ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند:
_آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه!
محمد دستی به صورتش کشید و گفت یکی زنگ بزنه اورژانس!
به سمت آیه رفت و نبضش را گرفت:
_از حال رفته، سرم میخواد.
نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت:
_یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم.
دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخان اشاره کرد که سرم بیاورد.
مرد هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشی های موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچ پچ میکردند.
ارمیا به محمد نگاه کرد:
_اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟
محمد به رنگ پریده ی ارمیا نگاه کرد:
_زینب باید بستری بشه، ممنکه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده
رگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن!
رو به سایه گفت:
_دفترچه بیمه روبا مهر من بیار که نسخه ی آیه و زینب رو با داروهایی که گرفتم رو بنویسم.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_سی_و_هشت در کلاس همهمه ای برپا شد. زینب صورتش خیس از اشک بود. آیه دس
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_سی_و_نه
آیه ویلچر را آورد. با کمک ایلیا، ارمیا را روی آن نشاندند. با آسانسور کنار پله ها به کوچه رسیدند. آیه همانطور پایین رفته و از سطح شیب دارکه ویلچر را هل میداد شروع به تعریف اتفاقات کرد و در نهایت گفت:
این مسئله مال امروز و دیروز نیست، زینب خیلی وقته گرفته و ناراحته!
ارمیا گفت: نمیدونم چرا تا اسم شهید و جانباز میاد عادت کردیم جبهه بگیریم. اگه بگن فرزند یک کارمند میتونه جای باباش بره سرکار تایید و تشویق میکنن، اما اگه بگن فرزند شهید جای باباش بره سرکار میشه رانت و سوءاستفاده و هزارتا چیز دیگه. اگه بگن به خانواده ی پزشکایا مهندسا یا وکلا و هر رشته ای، سهمیه دادن تو ورود به دانشگاه، همه
براشون کف میزنن و میگن عجب تدبیری، عجب استدلالی، عجب تصمیِم
بجایی!
اما اگه شاهد باشی، جانباز باشی، میشی سوءاستفاده گر!چرا مردم فکر میکنن ما دشمنشونیم؟ چرا نمیبینن 95 درصد دانشگاه مال اوناست؟این پنج درصد شده خار چشمشون؟بحث امروز و دیروز و فردا هم نیست!از روز اول تا الان همینه.گاهی میگم خدا!چرا اون روز، اون ترور ناموفق بود؟چرا فقط زمینگیرم کردی؟دیدن این چیزا سخته! چطور تحملمیکنی جانان؟
آیه همانطور که ویلچر را هل میداد،بغض صدایش را پس زد: خوشحالم
که ترور ناموفق بود. خوشحالم که هستی. تو که باشی میشه تحمل کرد،
تو که باشی میشه نفس کشید. ارمیا!خوبه که هستی، سنگ صبوری!
وقتی هستی همه چیز خوبه. ما آدما عادت داریم دنبال بهونه باشیم
عادت داریم ناکامی ها و شکست هامون رو تقصیر اینو اون بزاریم
عادا داریم همه چیز رو برای خودمون بخوایم. اگه نداشتیم، دیگران هم نداشته باشن. اگه داریم، کس دیگه ای نداشته باشه! ما یادمون میره باید از خدا تشکر کنیم، چه برسه تشکر از بنده های خو ِب خدا! انگار هر چی رنگ وبوی خدایی بگیری، کمتر دیده میشی.حتی دیگه داره اسم شهدا از خیابون ها و کوچه ها برداشته میشه، داره یادمون میره برای حفظ این کوچه ها و خیابونا، این خونه ها و پارک ها، چقدر خون ریخته شد، چقدر پدر رفت، چقدر پسر رفت...
ارمیا: خوش بحال سید مهدی که رفت. شرمندتم آیه...
آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد: بریم حرم؟دیگه راهی نمونده.
ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:خیلی دلم هوس زیارت داشت.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_سی_و_نه
احسان خیلی با خود کلنجار رفت. در نهایت مقابل صدرا و رهایش ایستاده بود و می گفت: پدر و مادرم پشتم رو خالی کردن. پشتم باشید!
من امشب باید از زینب خانم خواستگاری کنم.
رها لبخند زد: برو دوش بگیر و تیپ بزن. مهدی جان مامان! کلید ماشین رو بردار، برو دسته گل و شیربنی بخر!
مهدی با خنده کلید را قاپید و ضربه ای میان کتف احسان زد و رفت.
محسن کرد: دو قلو ها با من. فقط اون دختر بد اخلاق رو با خودتون ببرید.
خانواده داشتن خوب است! خیلی خوب! اما خوب تر این است که دور و بر خودت کسانی را داشته باشی تا شادی ات برایشان مهم باشد. که پشت و پناه تو باشند...
احسان به طلب زینب سادات رفت! نمی توانست شکست را بدون هیچ تلاشی بپذیرد. حداقل جلوی وجدان خودش شرمنده نبود!
رها زنگ را زد.
قلب احسان به تپش افتاد...سیدمحمد در را گشود و به مهمان های پشت در نگاه کرد. لبخند زد و گفت: آقا ما که گفتیم بیاید برای مراسم، خودتون ناز کردید، الانم دیر تشریف آوردید، خواستگارها رفتن.
صدرا، سیدمحمد را کنار زد و رها با یک با اجازه از در وارد شد. بعد صدرا دخترک نق نقوی سیدمحمد را در آغوشش گذاشت و گفت: ما خودمون خواستگاریم، زودتر می اومدیم دعوا میشد!
سیدمحمد به احسان کت و شلوار پوشیده و برازنده شده نگاه کرد و گفت: پس بفرمایید، خوش اومدید!
زینب سادات در آشپزخانه پناه گرفته بود و خارج نمیشد. قلبش بی مهابا می تپید. باورش نمیشد. همه چیز خیلی ناگهانی بود. تمام امروز عجیب بود.
هر چه سایه و زهرا خانم به دنبالش آمدند، پاهایش یارای رفتن نکردند و
همان جا نشست.اصلا چه میگفت؟
در همین فکر بود که کسی مقابلش نشست. نگاهش محجوبانه بود. پر از
شرم و زینب سادات پر از حیا شد وصورتش گلگون...
احسان: شما نیومدید، مجبور شدم من بیام! من یک توضیح به شما بدهکار هستم. اول درباره اون صحبت کنیم، بعد بریم سر اصل مطلب.
زینب سادات گوش میداد و احسان با همه توجه و دقتش، کلمات را میچید: شاید ناراحت شدید از دستم اما برعکس شما که توجهی ندارید،همکارها متوجه توجه من به شما شده بودن. در حقیقت دروغ هم نگفتم. رهایی یک جورهایی جای مادر من هست و خاله شما!
زینب سادات شرمگین گفت: کاش به من هم میگفتید.
احسان: حق با شماست، اشتباه کردم. در واقع فکر نمیکردم اینقدر براشون مهم باشد.
زینب سادات: انگار خیلی مهم بود. برعکس همیشه که به من توجهی نداشتن، خیلی مورد توجه بودن. احتمالا باید برای خاله از کمالاتشون تعریف کنم. امروز هجده مدل غذا و دسر به من تعارف شد!
احسان لبخند زد: بیچاره ها خبر ندارن، جای بدی سرمایه گذاری کردن.
چون من امشب اومدم، دختر آرزوهام رو خواستگاری کنم. زینب خانم!
میدونم در حد شما نیستم، میدونم خیلی مونده تا مثل کسی بشم که مورد قبول شما باشه، این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگار های شما باشم. من تمام سعی خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شان شما بشم!
زینب سادات گفت: بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!
زینب سادات احسانِ هاج و واج مانده را تنها گذاشت وکنارعمویش نشست.
رها با لبخند پرسید: چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد: پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد: فکر کنم جواب مثبت گرفتم!
ادامه دارد...
"نویسنده #سنیه_منصوری
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_نه
ــ پیامکو کی ارسال کرد؟
ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد
بالایی هارو بزنید.
ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
ــ نه هر چی بود رو گفتم
ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد.
قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
پو خندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخرمیخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست
قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است.
باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او
نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر،
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
ــ چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد.
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_نه
ــ پیامکو کی ارسال کرد؟
ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد
بالایی هارو بزنید.
ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
ــ نه هر چی بود رو گفتم
ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد.
قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
پو خندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخرمیخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست
قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است.
باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او
نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر،
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
ــ چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد.
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...