حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_چهل_و_چهار آیه سرخ شد و لب گزید،اشک چشمانش را پُر کرد...رها سکوت را
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_چهل_و_پنج
به مادرش که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتک هایی که مادرش از
خواهرهای شوهرش میخورد! به رنجهایی که از بددهنی مادر شوهرش
میکشید.
"مادرم! چه روزهای سختی را گذرانده ای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من میگذرد؟
ِ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانه ی پدری ام!
ِمردی که سی و پنج سال تو را آزرد و اشک مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود. صدا زدنه ای خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادرسپیده یادگار آیه اش اتاقش را باز کرد و برسر کرد و مردی آرام در اتاقش را باز کردوبه نظاره نشست نمازش را...
مردی که نمازهایش به زور به تعداد انگشتان دستش میرسید،چند روزی بود که صبح هایش را اینگونه آغاز میکرد.
به قنوت که رسید، صدرادل از کف داده بود برای این عاشقانه های خاموش! قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟
تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن چادر بود؛ حقیقت آن نماز بود! رها از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
َ قبل از اتمام سلام نمازش رفت... و رها ندانست مردی روزهایش را با نگاه به او آغاز میکند!
ساعت هفت و نیم صبح که شد، رها لباس پوشیده، آماده ی رفتن بود.
قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند،
صدرا صدایش زد:
_صبر کن رها، میرسونمت!
_ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
_آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
_نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون خانواده رو حفظ کنن؛ میگه فشار کاری زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون غداخوردن سر یک سفره، باعث میشه بچه ها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیه ی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_چهل_و_چهار _باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتر
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو
#قسمت_چهل_و_پنج
ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد:
_چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالات! خانم چی بهش گفتی؟
صدای سایه آمد:
_هیچی؛ من حرفی نزدم!
مریم: اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بسته ست؟ چه بلایی سرم اومده؟
دکتر: یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه کم
آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته ست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته! بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست!
آرامبخش در رگهایش که جریان یافت دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد...
صدا میآمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ، راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای ناله ای آمد که گویی از دهان خودش بود.
-انگار بیدار شده!
-آره؛ مریم خانم، بیدارید؟
_کی اینجاست؟
_سایه ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن!
درتاریکی چشمان مریم مسیح نگاهش به آن باندپیچی هایی بود که ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثارباقیمانده ی آن هجوم ناجوانمردانه!
حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد:
_چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم.
ارمیا به دفاع از آیهوی این روزهایش برخاست:
_نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید رو سیاه شدم.
ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد.
رها دست آیه را در دستش گرفت:
_دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچه ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازلهای خالی شخصیتش رو پر میکنه.
زینب رو وارد بازی "بچه ی تو، بچه ی من" نکنید.
آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته
تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده اش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعا بهخاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست.
آیه با پر چادرش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت:
_دیشب مهدی اومد به خوابم.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_چهل_و_چهار زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد. نگاه زینب
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_چهل_و_پنج
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود.
بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنی دوست و آشنا.
آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبلِ مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد.
دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این
تمیزیِ وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودت بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاس گذار مادرش بود اما...
احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک...
اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را
بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود.
رهایی زن بودن را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان رانمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود
نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک وعرق کرده پسر ده ساله اش را مشمئز کننده میدانست.
بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های
مریض گونه شیدا گذرانده بود.
دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی باعشق میخواست نه اجبار.
احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل،به خواب رفت.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_چهل_و_پنج احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبو
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_چهل_و_پنج
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود.
بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنی دوست و آشنا.
آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبلِ مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد.
دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این
تمیزیِ وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودت بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاس گذار مادرش بود اما...
احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک...
اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را
بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود.
رهایی زن بودن را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان رانمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود
نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک وعرق کرده پسر ده ساله اش را مشمئز کننده میدانست.
بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های
مریض گونه شیدا گذرانده بود.
دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی باعشق میخواست نه اجبار.
احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل،به خواب رفت.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_چهل_و_پنج
همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد.مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی!
شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد.
آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: ز ینب جان عمو، بیا بشین!
این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت!
همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این
شرم به چهره معصوم زینبش می آمد...
بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی!
زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد:
بازش کن.
زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود.
نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود.
اما زینب سادات بغض داشت.
نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت: همه رو شناختم جز این!
درد را در چهره عمومحمدش دید وصدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرت! داداشم براش خرید!پدرت، سیدمهدی!
قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد. دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند.
زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟
سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید.
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت!
سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی داره. هم ما، هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست.
به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا!
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست.
زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟
دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست.
سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر توبود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت: پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد.
کاملا اندازه بود.
احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.
زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش.
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_پنج
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده
مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های
خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد مالیمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام
آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها
درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش
شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را
نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن
ادامه بدهد.