eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
663 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 🖤♥️ هوالعزیز. به سختی توی بستر نیم‌خیز شدم و به ساعت روی طاقچه نگاه کردم. نزدیک اذان صبح بود، پتو رو روی مریم کوچکم مرتب کردم و برای گرفتن وضو راه حیاط رو در پیش گرفتم. عماد دیشب به خونه برنگشته بود و از فرخنده سادات شنیدم که پیغام داده که ماشینش به مشکل برخورده و چون توی تعمیرگاه کارش طول کشیده، موندگار شهر شده تا صبح کارش انجام بشه. نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زد و عرق سردی کنار شقیقه‌هام نشسته بود، افکارم مغشوش بود و اضطراب زایمان هم برای خودش غوغا میکرد توی ذهن و دلم. امروز و فردا بود که بچه به دنیا بیاد. در اتاق رو باز کردم و روی سکوی مشرف به حیاط ایستادم و به آسمون نگاه کردم کنگره های دور تا دور پشت بوم انگار تکه‌ای از سیاه آسمون رو قاب گرفته بودند. از مهتاب خبری نبود و خوشه‌ی پروین کم‌رنگ و بی‌جون نور می‌داد. آروم از دو پله‌ی سکو پایین رفتم و لبه‌ی حوض نشستم و وضو گرفتم. یکی از سحرهای شهریورماه بود و خنکای هوا مطبوع و دلپذیر می‌نمود. به اتاقهای سمت دیگه‌ی حیاط نگاه کردم. لامپ قرمز رنگ وسط اتاق روشن شد و صدای انا انزلناه حاج بابا برخاست. تا قبل از اونکه از اتاقشون خارج بشه به اتاق برگشتم. سجاده‌ی مخملی رو پهن کردم و منتظر موندم تا اذان بگند. قرآن رو برداشتم و شروع به تلاوت کردم. موذن حی‌علی‌الصلاه رو که گفت، قامت بستم. نشسته نماز خوندن رو نمی‌خواستم حتی اواخر بارداری که هر دو پام ورم کرده بود و به سختی به رکوع و سجده می‌رفتم. نمازم رو هم حتی بدون توجه همیشگی خوندم و فکرهای درهم‌وبرهم، مگه اجازه‌ی نفس کشیدن به من عاجز میدادن؟ سجاده رو روی تاقچه گذاشتم و در اون تاریک و روشن صبح به آینه‌ی میخ شده روی دیوار نگاهی انداختم. ابروهای کمونی سیاه‌رنگ، چشمان درشت و قهوه‌ای روشن روی زمینه‌ی پوست سفید با بینی و لبهای معمولیم تناسب خوبی داشت. دنباله‌ی موهای بلند و سیاهم رو دوست داشتم، چون عماد دوستش داشت و اکثر اوقات خودش برام می‌بافت و همونطور می‌موند تا شب که برمی‌گشت و برام شونه می‌زد. یادش به خیر، روزی که مریمِ شش ماهه‌م رو به فرخنده سادات سپردم و به حمام رفته بودم. موهام بلند و پر بود و تا این حجم رو شسته و آبکشی کنم طول کشیده بود و مریم، حسابی فرخنده سادات رو کلافه کرده بود، اونقدر که همراه بچه مسیر خونه رو تا حمام عمومی روستا طی کرده بود. ✍🏻