* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین3
نمیدونم محبت بود یا غیرت یا خودخواهی، ولی کارهاش به دلم مینشست و عجیب، دل میبرد. شاید که اون خودخواهانه من رو دوست داشت و من حتی به اون شکل عشق ورزیدنش هم ایمان داشتم. وقتی که عماد به محمد گفته بود خیلی وقته چشمهاش دنبال منه انگار که حس میکردم روی ابرها سیر میکنم و در واقع تا زمانیکه بله رو گفتم هیچی رو جز شیرینی ته دلم به یاد نمیارم.
دو روز بعد عقد، عماد از پدر و مادرم خواست که، مهیای جشن عروسی بشیم و وقتی که دلیل خواستم مستقیم و نوازشگون نگاهم کرد و گفت:
- دوست دارم فقط مال من باشی، تو خونهی خودم، تو اتاق خودم، فقط مال من. اونقدر نزدیک که من باشم و تو و دیگه هیچکس.
بوسهیی آروم گوشهی شقیقهم زد و ادامه داد:
- من از هیچی ترس ندارم به جز اتفاقی که بخواد تو رو از من بگیره.
با همین چند کلمه قانع شده بودم و خروار خروار قند توی دلم آب شده بود و روی سرخ کرده بودم.
در جواب پدرم هم که میگفت، چند وقتی عقد بمونید تا جهیزیهش رو فراهم کنم گفته بود، هر چی که در توان دارید، براش تهیه کنید بقیهش با خودم. معصوم روی چشمهای من جا داره.
چقدر اونروز ذوق کرده بودم و مادرم حرص خورده و چشم گرد کرده بود.
بالاخره عماد پیروز شد و حرف خودش رو به کرسی نشوند و مهیای جشن شدیم.
توی روستای ما رسم براین بود که دو بار مراسم عروس کشون با پای پیاده و به اتفاق عروس و داماد و اهالی انجام بشه. یکبار از حمام عمومی روستا تا خونهی آرایشگر و یک بار هم از آرایشگاه تا محل جشن که اصولا خونهی پدری داماد بود.
فضای داخل رختکن حمام رو کاملا به یاد دارم. دیسهای پر از شیرینی و لیوانهای شربت بین خانمها پخش میشد. دو سه تایی از اونها دف میزدند و بقیه هلهله میکردند و ترانههای محلی رو به صورت دسته جمعی میخوندند. مادر و فرخنده سادات من رو محکم پوشوندند، هم از سرما و هم از دید جمعیت نامحرم بیرون از حمام. آماده شده بودیم برای عروس کشون اول. در حالیکه مادر و مادر شوهرم در طرفینم بودند از حمام بیرون رفتیم. فرخنده سادات گفته بود که عماد راضی نشده و گفته معصومه رو با ماشین تا آرایشگاه میبرم. قرار بر این شده بود تا عروس کشون برگزار بشه ولی بدون عروس و داماد!
به محض بیرون رفتن، بازوم رو آروم گرفت و فشاری خفیف داد و چه حرارتی داشت دستهاش.
به سمتش چشم چرخوندم و غلیظ و سنگین نگاهم کرد.
به لب گزیدن مادرم و فرخنده سادات توجهی نکرد و کنار گوشم گفت:
_ چادرت رو بکش روی اون لپهای گلی دختر! نمیخوام نامحرم تو رو ببینه.
از خجالت گر گرفتم و سریع چادرم رو طوری روی صورتم کشیدم که فقط چشمهام پیدا بود.
درون ماشین که نشستم در رو بست و به سمت مخالف رفت و خودش هم سوار شد و مقابل چشمان بهت زدهی اهالی روستا حرکت کرد و از اونجا دور شد. فاصلهی حمام تا تنها آرایشگاه روستا سه کوچهی باریک و پیچ در پیچ بود.
سرم رو اونقدر پایین گرفته بودم که چونهم با لبهی زریدار لباسم برخورد میکرد. واقعا خجالت میکشیدم و ضربان قلبم رو میشنیدم. آروم و شمرده گفت:
_ به عزیز سپردم که به عفت بسپاره مبادا دست به قیچی بشه موهات رو کوتاه کنه. کارِتون هم که تموم شد چادر و چارقدت رو محکم بکش توی صورتت.
با خجالت و صدایی که میلرزید گفتم:
_ چشم، خیالتون راحت باشه آقا عماد.
خندید و با سرخوشی گفت:
_ میخواستم خیالم راحت باشه که پام رو توی یه کفش کردم و گفتم فقط باید معصوم رو برام بگیرید. تو آهوی زیبایی هستی که به وقتش یه گرگ درنده میشی و از حقت نمیگذری. همین اخلاقت من رو شیفته کرد.
✍🏻 #مژگان_گ