eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 نفسم رو سخت و سنگین بیرون دادم و گفتم: _ کاریست که شده، روغنیه که ریخته و نمی‌شه جمعش کرد عماد‌. _ می‌خوام تو این فاصله همه‌ی حرفهایی که این چند سال رو دلم مونده و سنگینی می‌کنه رو برات بگم معصوم. من نخواستم که به تموم عشقم خیانت کنم و کل سعیم رو می‌کردم که خم به ابروی تو نیاد ولی افتادم تو مرداب نامردی و نامرادی. وقتی که حاج‌بابا موافقت کرد تا با تو حرف بزنه به دل گرفتم که اگه قبول کردی بیارمت پابوس خانم و کنار ضریح خودش از تو حلالیت بگیرم. _ تو باز سرم شیره مالیدی عماد. من رو تو عمل انجام شده قرار دادی و از نفوذ حاج بابا استفاده کردی. _ از دستم ناراحت نباش معصی که دیگه پرم از ناراحتی و غم تو. کی تضمین می‌کنه که تا کِی زنده است؟ من به این اقرار و اعتراف نیاز دارم، من به دیدن آرامش توی اون چشمهای قشنگت بعد اینهمه وقت نیاز دارم. من قرار ندارم چون تو بیقراری. من درد دارم چون نگاه تو دردمنده. ملتمس‌تر از همیشه‌ ادامه داد: - بذار تا بگم و شاید برسی به اون آرامشی که دلم می‌خواد. - آرامشم چنان رفت که تا دنیا دنیایی کنه برنمی‌گرده عماد! خودت می‌دونی که آرامشم کی بود و چی بود. خیلی وقته دست شستم ازش. - بذار بگم اون چیزایی رو که داره هر روز تحلیلم می‌بره. _ قبوله، بگو عماد بگو تا سبک شی اما اگه توضیحت قانعم نکرد چی؟ اگه دلیلهات رو موجه ندیدم چه کنم؟ _ اون وقت دیگه تا آخر عمرم بهت اصرار نمی‌کنم که ببخشیم و کنارت باشم، خوبه؟ سکوت کردم و نفسش رو صدادار بیرون داد و من می‌دیدم دستی رو که روی فرمون ماشین قفل شده بود و از شدت فشار رگهاش برجسته شده بود. _ معصی، شاید اون چیزایی که می‌گم خوشایندت نباشه و یه جاهایی اذیت شی. هر جا دیدی حالت خوب نیست بگو بزنم کنار یه کم بری بیرون هوا بخوری حالت بهتر شه. این رو همین اول بگم که من با مرجان و مادرش همون اول شرط کردم که یه روزی اگه معصوم اومد پی حقیقت، باید سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کنید. و من فکر کردم که شهادت مرجان و مادرش به چه کار من میاد وقتی بخوام پای حرفهات بشینم و قبولت داشته باشم. نفس بلندی کشیدم و توی دلم بسم‌اللهی گفتم و صاف نشستم. عماد به روبرو نگاه می‌کرد و انگار داشت لابلای افکارش دنبال شروع می‌گشت. _ فریبا تو دام عاشقی که نه هوس رضا افتاده بود و حرف حاج‌بابا رو گوش نگرفت و عروس اون خونه‌ شد. حاج بابا سرسنگین بود باهاش و از طرفی هم دلواپسش بود. به توصیه‌ی عزیز و حاج‌بابا یه روز من، یه روز علی می‌رفتیم دیدنش که احساس تنهایی نکنه. اون خونواده غریبه بودن و حاج‌بابا می‌ترسید که به فریبا سخت بگذره. چاره‌یی نبود و رفت و اومدم تو اون خونه زیاد بود. ✍🏻