* 💞﷽💞
#مشکین93
ناگهانی حرفش رو قطع کرد و رو بهم گفت:
_ از اینجا به بعدش خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که نفس کم میارم برای لحظهیی به یاد آوردنش چه برسه به گفتنش... معصوم تو حرفهام رو باور میکنی، نه؟
_ من از تو، تو زندگیمون دروغ نشنیدم الّا روزی که گفتی میرم حجرهی دایی سید کاظم. همون دروغ اول بود و همون هم زندگیم رو به هم ریخت.
چیزی نگفت و من هم بیحرف چشم به جاده دوختم. چند دقیقهیی گذشت، سکوت کرده و انگار اون هم قدرتش تحلیل رفته بود و بیصدا رانندگیش رو میکرد. لقمهای براش گرفتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
_ بخور، معدهت خالی بمونه اذیت میشی.
انگار همین توجه کوچیک شارژش کرد و دوباره امیدوار شد.
مهربون نگاهم کرد و شروع کرد اون لقمه رو خوردن.
_ برای خودت هم لقمه بگیر.
_ نه... میلم نیست. بقیهش رو بگو اون روز چه اتفاقی افتاد که نتیجهش شد امروز؟
لقمهش رو فرو داد و گفت:
_ اونها با هم هماهنگ بودن، رضا به دروغ به فریبا گفته بود علی اون انارها رو میاره و مامان تحویل میگیره و اون هم خیالش راحت شده بود که من نمیرم، با خیال راحت همراهش رفته بود ییلاق.
دقّ آفتاب ظهر بود، از ماشین پیاده شدم و زنگ رو که زدم دیدم از حیاط صدای کیه گفتن انسی اومد و در رو چهار طاق کرد.
سنگین گفتم، رضا و فریبا کجان. وقیح توی چشمهام نگاه کرد و خودش رو بیخبر نشون داد و گفت، تا الان اینجا بودن،چیکارشون داری؟ عصبی شدم و باز چیزی نگفتم و سمت ماشین رفتم و یکی از جعبه های انار رو برداشتم که با دیدنش از چارچوب کنار رفت. بردم گذاشتم کنار حیاط. مشکوک میزد و ساکت و بیحرف بروبر نگام میکرد. گفتم فریبا رو صدا بزنید ببینمش باید برم. بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت، منتظر بود دید خبری نشد با رضا رفتن ییلاق. تو هم حالا که زحمت کشیدی، این دو تا جعبه رو ببر بذار زیرزمین آفتاب نخوره، تا فردا که رضا ببره تحویل بده کسی خونه نیست و تنهام و با این کاری که خواهر برادری سرم آوردین کاری ازم برنمیاد و شدم خر چلاق و به دست شکستهش اشاره کرد.
اومدم بگم زن ناحسابی مگه من نوکر بابای توام، باز حرفم رو خوردم و گفتم از انصاف به دوره، جعبه رو بردم پایین. یه لحظه هم فکر نکردم این سکوت عجیبه و چرا امروز مرجان در رو باز نکرد یا اصلا کجا هست.
رفتم بالا جعبهی بعدی رو برداشتم ببرم دیدم انسی رفته پشت در خونه داره توی کوچه رو دید میزنه اینقدر احمق بودم که گفتم لابد دیده در ماشین بازه رفته مراقب باشه. جعبه رو برداشتم و شنیدم صدای پاش رو از پشت سرم و رفتم طرف زیر زمین که به تموم مقدسات قسم چنان مادر و دختری گیرم انداختن که هزار بار گفتم خدا! جونم رو میگرفتی من زنده نمیرسیدم اون پایین که همهی بدبختیهام از اونجا شروع شد.
نگاهش کردم، از هیجان تموم صورتش سرخ شده و خیس عرق بود. رگ کنار گردنش کاملا برحسته شده و دستش چنان مشت شده بود روی فرمون که هر آن امکان داشت صدای شکستن استخونهاش رو بشنوم. نمیشد تصور کرد چه اتفاقی افتاده و حالم از حالش دگرگون بود.
خواستم بهش بگم اگه گول خوردی، اگه خبط کردی، اگه تو اون زیر زمین پات خطا رفت، نگو. تو رو قرآن نگو که دیوونه میشم، اما سعی بیحاصل بود. باز بغض گلوگیر شده بود و صدام بالا نمیومد. دلم داشت از حلقم بالا میزد. یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم و دندونهام شروع کرد به هم بخوره دستم رو گرفتم لبهی بالای داشبورد و با دست دیگهم گره روسریم رو شل کردم و گلوم رو چنگ انداختم.
با صدایی که به زور بالا میومد گفتم:
_ وای...سا عماد، ت... تو رو به خدا ق...قسم، وایسا.
سریع روش رو گردوند طرفم و من فقط چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود.
دستپاچه گفت:
_ یا قمر بنی هاشم، چی شدی معصوم؟ تو رو خدا تحمل کن، الان میزنم کنار.
✍🏻 #مژگان_گ