* 💞﷽💞
#مُشکین36
نفس عمیقی کشیدم و مستقیم نگاهش کردم تا بعد از گفتن اون شرطی که خیلی بهش فکر کرده بودم، واکنشش رو ببینم. دوست داشتم بشکنمش و میدونستم این شرط اگر برای خودم ویرانگره اون رو هم دیوونه میکنه.
عماد بارها اقرار کرده بود که، کنار هیچ زنی به آرامش نمیرسم جز تو!
و من به این حرفش ایمان داشتم و این روزها چارچوب باورهام به این مرد هم لرزیده و در حال ریزشه. اون تموم من و حجم بزرگاحساساتم رو با کارش زیر و رو کرد ولی چه میشد کرد؟
در نهایت خوشباوری این سعی آخرم بود و تنها کاری بود که میشد با شرایط من انجامش داد. شاید که ضربه کاری باشه و روح زخمخوردهم کمی التیام پیدا کنه.
_ دیگه به عنوانِ... به عنوانِ یه زن، روی من هیچ حسابی نکن.
نگاهش به یکباره تغییر رنگ داد و چشمهاش پر از پرسش و التهاب شد. سعی در حلاجی حرفم داشت و این از بلاتکلیفی حرکاتش مشهود بود.
پر از تردید و ابهام پرسید:
_ یعنی... یعنی چی؟
همونطور مستقیم نگاهش کردم و بیتفاوت شونههام رو بالا انداختم و کف دو دستم رو رو به بالا گرفتم و گفتم:
- چی یعنی چی؟
بیقرار تر جواب داد:
- همین... همین که میگی، همین شرطت دیگه.
- یعنی اینکه من بر میگردم خونهت، بچههات رو بزرگ میکنم و یه جورهایی مثلا زندگی میکنم، تو هم حق اینکه پا توی اتاقم بذاری رو نداری. من توی همون اتاقهای خونهی حاج بابا با بچهها میمونم، تو هم برو دنبال زن و زندگی خودت. فقط این رو بدون عماد که به خدای احد و واحد و به تموم مقدسات قسم اگه پات رو از درگاه اون اتاقها بذاری تو، قید بچههام رو هم میزنم و برمیگردم.
با ناباوری و نگاهی پر از سوال گفت:
_ من... من نمیتونم. یعنی نمیشه، تو چه فکری در مورد من میکنی؟ اونوقت پیش خونواده و فامیل اصلا... اصلا اونام به درک، پیش دل خودم چیکار کنم؟ اصلا به من فکر کردی؟
✍🏻 #مژگان_گ