eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 عماد نگاه مستقیمش رو از چشمام ‌برنداشت، شاید که می‌خواست ببینه تا چه اندازه مصمم و جدی‌ام. دوباره گردن کج کرد و آروم لب زد: - معصی... این منم، عماد همون عمادی که می‌گفتی اگه روزی تب کنه من می‌میرم. من ظالمم درست، ولی تو که خدای رافتی، من و تو شناخته‌ی امروز و دیروز نیستیم تو می‌دونی دنیام تویی. پوزخندی صدادار و عصبی زدم و جواب دادم: - پس مرجان این وسط کجای ماجراست؟ عصبی دستی تکون داد و گفت: - خوب می‌خوام همین رو برات روشن کنم و تو امون‌نمی‌دی. دوباره داشتیم می‌رسیدیم به همون خونه‌ی اول. - عماد دیروقته جای بحث نیست. - داری بیرونم می‌کنی؟ چیزی نگفتم و نیم‌خیز شد و روی پاهاش ایستاد. - به حرفهام فکر کن عماد و تکلیفم رو روشن کن. چیزی نگفت و بیرون رفت. بعد از مدتها اون ‌شب رو تا صبح آروم خوابیدم و سعی کردم سرم رو از هر فکری خالی کنم. نیاز به تجدید انرژی داشتم و باید برای ورود به این عرصه‌ی جدید زندگیم آماده می‌شدم. با صدای قرآن خوندن پدرم بیدار شدم و به حیاط رفته و وضو گرفتم. قامت بستم و چه نماز دل‌نشینی بود! رو به قبله نشسته بودم و فکرم باز مشغول شد. می‌ترسیدم، نمی‌دونستم تا چه حد بتونم توی اون شرایط تاب بیارم. اما عزمم رو جزم کرده بودم تا فداکاری کنم، اون هم برای پاره های تنم. هیچ موضوعی بیشتر از روبرو شدن با مرجان اذیتم نمی‌کرد، مسلما اون هم پا به اون خونه می‌گذاشت و با هم روبرو می‌شدیم. وای که تصورش هم حالم رو خراب می‌کرد و دلم رو چنگ می‌زد. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم و از خدا خواستم تا کمکم کنه و اونقدر روحم رو قوی کنه، تا صبور باشم و پیش چشم هیچ کدومشون نشکنم و وا ندم. روح من باید بازیابی میشد و اراده قوی می‌کردم. حوالی هشت صبح بود که عماد وارد شد و موافقتش رو اعلام کرد. اون روز به شب نرسید که حاج بابا به همراه دایی خرم و علی و عماد میهمان پدر شدند تا به اصطلاح، دایی از طرف من باهاشون اتمام حجت کنه. حاج بابا و علی با نگاههای غمگین اما تحسین برانگیزشون دلم رو قوت می‌بخشیدن. دایی رشته‌ی کلام رو در دست گرفته بود و از فضایل من داد سخن میداد و انگار نه انگار که چند روز پیش به خاطر من طلب مرگ کرده بود! - خواهرزاده‌ی من اونقدر خوب بار اومده که از خطای غیر قابل بخشش پسر شما چشم بپوشه و این از بزرگی ذاتی اونه. حاج بابا تایید کرد و ادامه داد: - به مولا قسم که دختر شما هم در چشم و هم در دل عزیز من و ساداته، الان چند ساله که عروس که نه، دخترِ خونه‌ی ما شده و جز احترام و ادب چیزی ازش ندیدیم. ✍🏻