eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 و چقدر هم پسر این خونواده دستمزدم رو خوب داد! نگاهش کردم، عماد خوشحال بود و این رو به خوبی می‌تونستی در نگاه و حرکاتش ببینی. پوزخندی زدم و زمزمه‌وار گفتم: _ باید هم خوشحال باشه. بدترین بلا رو سرم آورده و حالا، من عاجز و وامونده دارم برمی‌گردم تو همون خونه ای که از در و دیوارش برام ماتم می‌باره. محمد کنارم نشسته بود و چقدر شنواییش بالا بود که زمزمه‌م ‌رو شنیده و گفت: _ معصوم، به خدا قسم که اگه بدونم ذره‌یی تردید توی تصمیمت داری، نمی‌ذارم پات رو از درگاه این خونه بیرون بذاری. _ میرم چون برای حفظ بچه‌هام چاره دیگه یی ندارم داداش. من مادرم و اون دو تا طفل معصوم بهم نیاز دارن. اشک دوباره توی چشمهام حلقه زده بود و تلاش برای حفظش فایده‌یی نداشت و سُر خورد روی گونه‌م. پدر در حال گوش کردن به حرفهای حاج بابا بود که نگاه همیشه آرومش روی صورتم بیقرار شد و نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. حاج بابا هم انگار متوجه شد که مسیر صحبتش رو عوض کرد و قدردان رو به من گفت: _ ممنونم بابا که روی من پیرمرد رو زمین نزدی و تصمیم گرفتی بیای سر خونه زندگیت. من تا آخر عمرم شرمنده‌ی روی تو و حاج ابراهیمم. می‌خوام همینجا اگه حرف و شرطی داری بگی. با بغض جواب دادم: _من برمی‌گردم چون نمی‌خوام آینده بچه‌هام مثل حال و گذشته خودم خراب بشه حاج بابا! از شما هم ممنون که پشتم رو خالی نمی‌کنید. حرفی نمونده، من دیشب با عماد اتمام‌ حجت کردم. - بزرگی می‌کنی بابا! عماد گفته که چه تصمیمی گرفتی، اگرچه خیلی موافق نبودم اما به حرفت احترام می‌ذارم. حرفها زده شد و دایی با تموم جذبه‌ش رو کرد به عماد که از همون اول از چشم ‌غره‌هاش در امان نبود و باز چشم ‌غره‌ای مهمونش کرد و گفت: _ این خواهر زاده‌مه، یه بار پنج سال پیش سپردیمش دست تو با نامردی دلش رو شکستی و به این روز انداختیش. از بزرگواریشه که داره دوباره پا می‌گذاره توی زندگیت. اگر بشنوم فقط بشنوم که توی خونه‌ت کوچکترین سختی رو کشیده یا کمترین ناراحتی براش پیش اومده، به ولای علی(ع) قسم می‌خورم عماد، زنده‌ت نمی‌ذارم. عماد سر به زیر انداخته و آروم جواب داد: _ چشم حاج خرم، خیالتون از بابت همه چی راحت، من اشتباه کردم گناهم رو گردن می‌گیرم و سعی می‌کنم جبران کنم. ✍🏻
* 💞﷽💞 و چقدر هم پسر این خونواده دستمزدم رو خوب داد! نگاهش کردم، عماد خوشحال بود و این رو به خوبی می‌تونستی در نگاه و حرکاتش ببینی. پوزخندی زدم و زمزمه‌وار گفتم: _ باید هم خوشحال باشه. بدترین بلا رو سرم آورده و حالا، من عاجز و وامونده دارم برمی‌گردم تو همون خونه ای که از در و دیوارش برام ماتم می‌باره. محمد کنارم نشسته بود و چقدر شنواییش بالا بود که زمزمه‌م ‌رو شنیده و گفت: _ معصوم، به خدا قسم که اگه بدونم ذره‌یی تردید توی تصمیمت داری، نمی‌ذارم پات رو از درگاه این خونه بیرون بذاری. _ میرم چون برای حفظ بچه‌هام چاره دیگه یی ندارم داداش. من مادرم و اون دو تا طفل معصوم بهم نیاز دارن. اشک دوباره توی چشمهام حلقه زده بود و تلاش برای حفظش فایده‌یی نداشت و سُر خورد روی گونه‌م. پدر در حال گوش کردن به حرفهای حاج بابا بود که نگاه همیشه آرومش روی صورتم بیقرار شد و نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. حاج بابا هم انگار متوجه شد که مسیر صحبتش رو عوض کرد و قدردان رو به من گفت: _ ممنونم بابا که روی من پیرمرد رو زمین نزدی و تصمیم گرفتی بیای سر خونه زندگیت. من تا آخر عمرم شرمنده‌ی روی تو و حاج ابراهیمم. می‌خوام همینجا اگه حرف و شرطی داری بگی. با بغض جواب دادم: _من برمی‌گردم چون نمی‌خوام آینده بچه‌هام مثل حال و گذشته خودم خراب بشه حاج بابا! از شما هم ممنون که پشتم رو خالی نمی‌کنید. حرفی نمونده، من دیشب با عماد اتمام‌ حجت کردم. - بزرگی می‌کنی بابا! عماد گفته که چه تصمیمی گرفتی، اگرچه خیلی موافق نبودم اما به حرفت احترام می‌ذارم. حرفها زده شد و دایی با تموم جذبه‌ش رو کرد به عماد که از همون اول از چشم ‌غره‌هاش در امان نبود و باز چشم ‌غره‌ای مهمونش کرد و گفت: _ این خواهر زاده‌مه، یه بار پنج سال پیش سپردیمش دست تو با نامردی دلش رو شکستی و به این روز انداختیش. از بزرگواریشه که داره دوباره پا می‌گذاره توی زندگیت. اگر بشنوم فقط بشنوم که توی خونه‌ت کوچکترین سختی رو کشیده یا کمترین ناراحتی براش پیش اومده، به ولای علی(ع) قسم می‌خورم عماد، زنده‌ت نمی‌ذارم. عماد سر به زیر انداخته و آروم جواب داد: _ چشم حاج خرم، خیالتون از بابت همه چی راحت، من اشتباه کردم گناهم رو گردن می‌گیرم و سعی می‌کنم جبران کنم. ✍🏻