eitaa logo
حرم
2.8هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
698 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 عصرهنگام بود و با بچه‌ها مشغول بودم که علی به همراه زهرا مهمونم شدند و چقدر خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم. از زهرا شنیدم که کار اتاقهای بالا تموم شده و جهیزیه‌ی مرجان رو فردا میارند. علی که با مریم مشغول بود گفت: - زن‌داداش، فردا صبح آماده شو بیام دنبالت، بریم خونه‌ی ما. دلگرفته بودم از خبری که شنیده بودم و دروغ چرا، حتی با وجود اینکه فرخنده‌سادات بهم گفته بود اما باور نمی‌کردم عماد این کار رو بکنه و مرجان رو هم به اون‌خونه بیاره. - نه، می‌مونم خونه راحت‌ترم، ولی مریم رو ببرید با خودتون. نگرانی علی توی نگاه و کلامش مشهود بود. - اینجا نمون زنداداش، پس برو خونه‌ی حاج‌ابراهیم. صدای خش گرفته از بغضم رو صاف کردم و گفتم: - نه، می‌مونم خونه، روزی که قبول کردم برگردم خونه باید فکر این روزها رو هم می‌کردم. فعلا دور افتاده دست عماد ببینم تا کجا می‌خواد بتازونه. زهرا دستم رو توی دستش فشرد و گفت: - داداش به من سپرده تو رو ببرم خونه‌ی خودمون تا کمتر اذیت بشی. سری از تاسف تکون دادم و گفتم: - اونقدر گفت بیا خونه به دایی خرم قول داد که خطای غیرقابل جبرانش رو جبران کنه این بود؟ فردا میام خونه‌ی شما پس فردا میرم خونه‌ی بابا روزهای دیگه چی؟ نقل یک عمره زهرا! - داداش اشتباه کرده نمی‌دونم چرا داره پشت سر هم تکرار می‌کنه اشتباهاتش رو. پنج‌شنبه از صبح توی خونه‌ی حاج‌بابا تکاپو بود. مریم رو همون شب قبل به زهرا و علی سپردم. در اتاق رو قفل کردم و پرده ها رو هم کامل کشیدم. حتی برای وضو هم به حیاط نرفتم و همون داخل روشویی کنار راهرو وضو گرفتم. سجاده‌‌ رو پهن کردم، دلم بی‌نهایت گرفته بود، لحظات و ساعتهای سختی رو می‌گذروندم‌. نمازم رو با بغض خوندم و همونجا روی سجاده نشستم و زار زدم، هق زدم و اشک ریختم. اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی نموند. محمدرضا بیدار شده بود و شیر می‌خواست. فرزندم رو در آغوش کشیدم، چشمهاش رو باز کرده بود و همانطور که تند تند شیر می‌خورد نگاهش رو مستقیم به چشمهام دوخته بود. رنگ چشمهاش مخلوطی از سبز و طوسی بود. چقد انگار محکم نگاهم می‌کرد. شاید می‌خواست با زبونِ نگاه، بی‌کسی و تنهاییم رو پس بزنه و اعلام کنه که تنها نیستم! از صدای ضربه‌هایی که آروم به در می‌خورد از اون حس و حال بیرون کشیده شدم و محمدرضا رو که سیراب شده بود، داخل ننو گذاشتم و پشت در رفتم. _ باز کن معصوم منم! کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم و خودم کنار ایستادم. فاطمه همراه با سینی حاوی غذا وارد شد و غمگین گفت: _ اومدم با همدیگه نهار بخوریم. تو هم تنها نباشی. ✍🏻