* 💞﷽💞
#مُشکین77
اون روز گذشت و شب هم عماد برای دیدن بچهها پیداش نشد.
روز بعد حوالی عصر بود و صدای صحبت عماد و فرخنده سادات از حیاط به گوش میرسید.
قرآنم رو داخل لفافهی سفید و مخملیش گذاشتم و مریم رو که از صبح بهونهی پدرش رو میگرفت صدا زدم:
- مریم، بابا بیرونه بدو برو پیشش.
مریم ذوق کرده به سمت در دوید.
محمدرضا از ذوق مریم ذوق کرده به سمت در دوید و مریم بیهوا در رو باز کرد و در محکم به وسط پیشونی محمدرضا خورد .
به سمتش دویدم و از صدای گریهش عماد و فرخنده سادات هم به طرف اتاق دویدند.
پیشونیش با شدت به لبهی تیز در برخورد کرده و شکافته شده بود از دیدن صورت خونی محمدرضا هول شده بودم.
مریم ترسیده بود و کنار دیوار ایستاده و برادرش رو نگاه میکرد.
عماد محمدرضا رو بغل گرفت و گفت:
- میبرمش درمونگاه.
فرخندهسادات سریع کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و فشار داد و گفت:
- نه مادر نمیخواد، عمق نداره زخمش.
- پیشونیه عزیز، خطرناک نباشه؟
- نه مادر ببین خونش بند اومد برو اون دواگلی(مرکرکروم) رو بیار تا بزنم بهش.
تموم بدنم شروع کرده بود به لرزشی
بیامانو عصبی.
عماد با دیدنم دستپاچه به سمتم اومد و گفت:
- هیچی نشده معصومم، هول کردی. هیچیش نیست، ببین.
هر چی سعی کردم تا حرفی بزنم بیفایده بود و دوباره انگار دچار همون حملهی عصبی شده بودم.
فرخنده سادات همونطور که بچه رو بعل زده بود لیوان آبی آورد و به دست عماد داد.
- یه کمی بخور.
در همین حین صدای زنگ در توی خونه پیچید و من همچنان دچار لرز شدید بودم.
مریم در روباز کرده بود و دقایقی بعد محمد وارد شد و دستپاچه به سمتم اومد.
- چی شدی معصوم؟
پر از عصبانیت دستش رو روی سینهی عماد گذاشت و محکم هلش داد و گفت:
- نمی.تونستی آرامشش رو بهش برگردونی بیخود کردی برش گردوندی تو این خراب شده! چیکارش کردی که اینطور داره از دست میره نامرد.
عماد پر از عصبانیت سرش داد کشید و شونههاش رو گرفت و کنارش زد و گفت:
- برو کنار ببینم از دست رفت.
حس کردم که توی هوا معلق شدم و صدای عماد که وهموار به گوشم رسید:
- میبرمش درمونگاه، حواست به بچهها باشه.
چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و عماد نگران چشم به صورتم دوخته بود و مهربون و پر از غم گفت:
- بیدار شدی؟
- محمد... محمدرضا خو...خوبه؟
- آره نگران نباش خوبه، تو ترسیدی و هول کردی. آخه دختر خوب تو که دل و جراتت بیش از این حرفها بود با دوتا چکه خون به این روز افتادی چرا؟
پرستاری وارد اتاق شد و گفت:
- حالا که به هوشی بگم دکتر بیاد.
لحطاتی بعد دکتر وارد شد و سوال کرد که این حمله سابقه داشته یا نه و عماد براش گفت که یک بار دیگه هم این اتفاق افتاده.
- این حمله شباهت زیادی به حملهی صرع داره، نباید عصبی و دچار هیجان بشی.
✍🏻 #مژگان_گ