eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
649 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و چشم بسته و به نوای ترانه‌یی که از رادیو ماشین پخش میشد گوش می‌کردم اما فکرم داغون بود. مرکز انتقال احساساتم دیوونه شده بود انگار! لحظه‌یی با تموم وجود عماد رو می‌خواستم و لحظه‌یی چنان ازش دلخور بودم که تحمل دیدنش رو هم نداشتم. در ماشین باز شد و عماد وارد ماشین شد و پاکت کوجیک دارو رو روی پام گذاشت و گفت: - دوست داری برات چیزی بگیرم بخوری؟ ضعف نداری؟ - نه... بریم دلواپسم. عماد سری تکون داد و گفت: - نکن معصوم، تو داری تموم خودت رو خلاصه میکنی تو وجود اون دوتا بچه. برای همین با یه زخم کوچیک این شده روزگارت. - روزگارم رو کسی با بی‌رحمیش اینطور سیاه کرد که روزگاری علت زندگیم ‌بود. - دیگه نیست؟ - نه... خودش دلیل شده واسه زندگی یکی دیگه. عماد پوفی کشید و ساکت شد و من هم دیگه چیزی نگفتم و توی افکار سیر می‌کردم. به روستا برگشتیم و همون شب خونواده‌م برای عیادت اومدن و نگاههای خط و نشون کش عماد و محمد باعث شده بود تا ناخوداگاه اضطراب داشته باشم. پدر که برخاست و اعلام کرد که باید برگردند نفس آسوده‌یی کشیدم و اونها رو تا نزدیک در بدرقه کردم. عماد کنار راه‌پله ایستاده بود و من ایستادن رو جایز ندونستم و سریع به سمت حیاط رفتم تا راحت باشه. روزها درگذر بود و مرجان ناسازگارتر از قبل شده و شاهد مدعا اختلافات هر روزه‌شون بود. اون اصرار داشت که به پزشک مراجعه کنند و عماد خونسردانه می‌گفت: - من دوتا بچه‌ی سالم دارم. پس مشکلی نیست که دکتر رفتن بخواد. و همین بیش از پیش مرجان رو عصبانی می‌کرد. فرخنده‌سادات عقیده داشت که انسیه توی گوش دخترش می‌خونه که دنبال درمان باشه تا بتونه برای عماد وارث به دنیا بیاره. من اما ورای همه‌ی این حرفها فکر می‌کردم که مرجان جایگاهش رو توی زندگی عماد معلق می‌دونه و مطلع این موضوعه که عماد چقدر بچه‌هاش رو دوست داره و فقط با وجود یک بچه‌ی مشترک با عماده که می‌توته اون رو برای خودش حفظ کنه. انسیه دیگه کمتر به دیدن دخترش میومد و مرجان اکثر اوقات رو تنها می‌گذروند‌. گاهی که توی حیاط بودم سایه‌ش رو می‌دیدم که مخفیانه به حیاط سرک می‌کشید. چند وقت از قهر فریبا گذشته بود و بالاخره دوری پدر و مادرش رو تاب نیورد و برگشت. اما مثل سابق تند نبود و نمی‌دونم که عماد ماجرای ضعف اعصابم رو براش گفته یا به احترام ‌حرف حاج‌بابا بود. نگاهش اما هنوز هم پر از نیش و کنایه بود. ✍🏻