* 💞﷽💞
#مُشکین81
ترسیده در رو باز کردم تا از حاجبابا بخوام بره وسط اون مهلکه اما آه از نهادم بر اومد وقتی به یاد آوردم علی اونها رو برای شام به خونهشون برد و چقدر اصرار کرد تا من و بچهها هم همراهش بشیم و من قبول نکردم. باید چهکار میکردم؟ کاش به خونهی علی رفته بودم.
صدای جیغ فراصوت مرجان و کوبیدن شدن چیزی به دیوار تموم قفسهی سینهم رو درگیر تپش پر هیجان قبلم کرد.
عماد عصبی نبود ولی اگه روزی به هم میریخت دیگه هیچکس جلودارش نبود و من میشناختمش.
مریم و محمدرضا رو به اتاق برگردوندم و گفتم:
- بازی کنید تا من بیام.
مریم ترسیده گفت:
- بابا داره مرجانو دعوا میکنه؟
کنارش زانو زدم.
- مراقب داداش باش تا بیام، باشه؟
- مامان من میترسم زودی بیا.
سری تکون دادم و در رو بستم و پاتند کردم سمت راهرو.
توی همون حین عماد چنان نعرهیی زد و خواست که مرجان ساکت بشه که دستم رو بیاختیار روی گوشهام گذاشتم.
هول شده و نگران به سمت راهپله دویدم و پاگردها رو پشت سر گذاشتم و به درگاه اتاقشون رسیدم. از دیدن صحنهی روبروم تموم دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد.
صورت عماد به طرز وحشتناکی برزخی بود و چشمهاش کاسهی خون!
مرجان با صورتی کبود، پشت گنجهی کنار اتاقش کمین کرده بود و گریه میکرد و خون بینی و دهنش رو پاک میکرد.
- چی کار کردی عماد؟ زورت به این رسیده؟
عماد عصبی بود و باز هم مراعاتم رو میکرد.
- برو پایین معصی، برو.
تو اومدی از کی دفاع میکنی؟ میدونی هر شب چقدر مخ منو میخوره و بهت فحش میده؟
عصبی و پشت سر هم به دیوار مشت میزد و تکرار میکرد:
- هی بهش میگم نکن، نگو، نگو، نگو!
تو که زندگیشو خراب کردی، چرا دست از سرش بر نمیداری.
مرجان سوزناک گریه میکرد دلم براش سوخت.
سری از تاسف تکون دادم و گفتم:
- تو کِی اینطور نامرد شدی که من نفهمیدم؟ زور بازوت رو به کی نشون میدی؟
مرجان پر از حرص نگاهم کرد و گفت:
- تو همینجوری هم تو ذهن این نامرد شیرینی. من پشتیبانی تو رو نمیخوام برو پایین.
خیلی بهم برخورد و عصبی گفتم:
- زندگی خودتونه، اختیارش رو دارید که زهرش کنید ولی بالاغیرتا پدر اعصاب و روان من رو در نیارید.
دعوا دارید برید تو بیابونی چیزی که کسی درگیرتون نشه. اونقدر همدیگه رو بزنید و جیغ و هوار کنید تا جونتون در بیاد.
✍🏻 #مژگان_گ