🕊🍃🌼
🍃🌼
🌼
♦️مسلمان شدن مرد مسیحی با دیدن حضرت علی اکبر(ع)
✳️روزی مردی #مسیحی وارد مسجد النبی شد. مسلمانان به او گفتند بیرون برو که تو مردی مسیحی هستی، ولی او گفت: دیشب در عالم خواب #پیامبر اعظم(ص) را دیدم و به دست ایشان مسلمان شدم. اکنون آمدهام اسلام خود را بر یکی از نزدیکان پیامبر عرضه دارم و بیعت خود را تجدید کنم.
✳️ مردم او را به امام حسین(ع) راهنمایی کردند. وقتی خدمت امام رسید، خود را به پای ایشان انداخت تا قدمهای مبارکش را ببوسد. سپس جلسهای در محضر #امام حسین(ع) تشکیل شد و آن مرد خواب خود را برای ایشان بازگفت.
✳️آنگاه حضرت، فرزند خود علیاکبر را که نقابی بر صورت مبارک داشت، فراخواند و سپس #نقاب را از روی فرزند برداشت. وقتی چشم آن مرد به جمال علیاکبر افتاد، بیهوش گردید. امام حسین(ع) دستور داد آب به صورتش پاشیدند تا به هوش آمد. آنگاه امام رو به او کرد و فرمود: آیا پسرم علیاکبر شبیه به جدم #رسول الله است؟ آن مرد گفت: آری، به خدا قسم شبیه پیامبر(ص) است.
@haram110
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#حضرت_علی_اکبر #علی_بن_الحسین #علی_اکبر
روزی مردی #مسیحی وارد #مسجد شد . مسلمانان به او گفتند : تو مسیحی هستی ، از مسجد خارج شو . مرد مسیحی گفت : شب گذشته در #خواب ، رسول خدا و #حضرت_عیسی را دیدم . حضرت عیسی به من فرمود : به دستان مبارک #خاتم_انبیاء ، #اسلام بیاور و من به دست او اسلام آوردم و اکنون آمده ام تا اسلام خود را با مردی از #اهل_بیت_پیامبر باشد ، تجدید کنم . مسلمانان او را به محضر امام حسین آوردند . همین که به محضر حضرت رسید ، خود را بر پای امام انداخت و شروع به بوسیدن پاهای آن حضرت کرد . بعد خوابی را که شب گذشته دیده بود ، برای آن حضرت تعریف کرد . در آن هنگام حضرت فرمودند : آیا دوست داری تا کسی که #شبیه به رسول خدا است را نزد تو بیاورم ؟ گفت : بله . پس امام حسین فرزندشان حضرت علی اکبر را ندا دادند ؛ در آن زمان او کودکی بودند و در حالی که بر صورتشان #نقاب انداخته بودند . او را نزد امام آوردند . هنگامی که امام حسین نقاب را از روی صورت حضرت علی اکبر برداشتند ؛ آن مرد از هوش رفت ! حضرت فرمودند : #آب به صورت او بپاشید . زمانی که به هوش آمد ، امام به آن مرد فرمودند : آیا این پسر من ، شبیه رسول خدا است ؟ مرد گفت : بخدا قسم آری . امام حسین به او فرمودند : اگر تو چنین فرزندی داشتی و خاری به پای او میرفت ، چه میکردی ؟ مرد جواب داد : میمُردم ! در اینجا بود که حضرت به او فرمودند : اکنون به تو این خبر را میدهم که روزی این پسر را با چشمان خودم میبینم در حالی که با #شمشیر بدنش را قطعه قطعه کرده اند .💔
مصادر : ثمرة الاعواد ، جلد ۱ ، صفحه ۲۳۰ _ مفتاح الجنة ، صفحه ۱۷۵ با اندکی تفاوت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶۱ و ۶۲
ریحانه جلو آمد...
_اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه؟
فخری خانم به صداقت ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.
_همون زن عمو فخری خوبه.
کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه
ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.شما بهترین مادر دنیایین.
فخری خانم کادو را باز کرد.روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده و مجلسی بود.
ریحانه روسری را از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت.
کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود. با ذوق گفت:
_خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه مگه نه؟
فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد.
_آره خیلی قشنگه. مجلسیه.
رو به ریحانه گفت:
_ممنونم ازت
ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت.
_قابلتونو اصلا نداره.ببخشید اگه کم هست.
آن شب گذشت.....
ریحانه حکم مربی بودنش را خوب اجرا کرده بود.روحیه مردش بحالت اول برگشته بود.هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود.هر از گاهی کسی حرفی میزد، یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد.
✨ماه رجب بود و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را روزه میگرفتند.نماز را یا در مسجد به جماعت.و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.
بعد از خرید، دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند.
هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت...
ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش. کمی آنطرف تر، یوسفش درحال سجده نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت.یازهرا میگفت و تکانش میداد.یوسف مچاله شده افتاد.نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده، ذهنش تشویش داشت. قدرت تمرکزش را از دست داده بود...
خادم سریع به اورژانس تماس گرفت.صحن خلوت بود.اورژانس آمد.ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند..حتما باید او را به بیمارستان ببرند.
سوار آمبولانس شدند.ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود.دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش ذکر میگفت.سی بار یا فتاح خواند.سی بار یامجیر خواند.سی بار امن یجیب خواند. هرچه به ذهنش می آمد میخواند.ترسیده بود.آیه الکرسی میخواند.
به بیمارستان رسیدند.بعد از نوارقلب، دکتر گفت:
_چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش؟؟؟
ریحانه مثل باران بهاری اشکهایش میریخت.
_ای وای آقای دکتر این چه حرفیه؟من از هیچی خبر ندارم. تروخدا بگین چیشده!؟
دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید. سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟!
_باشه چشم. اخه ما چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه. نمیدونستم اصلا.حالا کی مرخص میشه؟
_سرمش که تموم شد میتونین برید.
_بازم ممنون
_نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید.اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!
_بله چشم.. حتما...ممنونم آقای دکتر.
وارد نمازخانه شد..
تا توانست گریه کرد. دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست.کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.
وارد اتاق شد.#نقاب زد. با انرژی، باید نقش مربی را، این بار هم خوب ایفا میکرد. یوسفش سرم در دست داشت.ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود.
ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود. اما فعلا #حال_محبوبش مهمتر از #ناراحتی_خودش بود.
ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد!؟آره؟
سرش را بگوش مردش نزدیک کرد.
ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی.تو هم که حساااس!!
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚