حرم
* 💞﷽💞 بسم الله الرحمان الرحیم💎♥🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهارم 🌸8)دراین اتفاق،معمولاکلِ زندگی فرد
* 💞﷽💞
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_پنجم
باید اشاره کرد که تجربه های نزدیک بهمرگ، موضوعی علمی و قابل تجربه برای همگان نیست ، اما گزارش های دقیق این افراد می تواند بیانگر صداقت این ماجرا باشد البته کسی که اطلاعاتی در مسائل دینی داشته باشد با مطالعه ی خاطرات این افراد به راحتی میتواند صحت و سُقم مطالب آنها را احساس کند . بسیاری از مطالب این افراد در کتب دینی اشاره شده است .
البته بعضی مواقع افرادی سودجو پیدا میشوند تا از آب گل آلود ماهی بگیرند .
در کشور های غربی که معنویت را با تفکرات مادی خود نابود کرده اند اخیرا کتاب هایی با تجربیات نزدیک به مرگ چاپ شده که به این طریق بتوانند کمی در معنویت مردم موثر باشند .
🌸البته در اوضاع اشفته ی فرهنگی غرب و آزادی بی حد آنجا هرکس هرچه میخواهد میگوید و نمی شود به تمام مطلب استناد نمود .
🌸در پایان باید این نکته را یادآور شد که تمام این افراد برای لحظاتی توانسته اند از محدوده ی زمان و مکان که کالبد انسان درگیر است خارج شوند .
آنان پیمانه عمرشان به اتمام نرسیده و فرشته مرگ آنان را برای همیشه از دنیا جدا نکرده است لذا در اکثر این مشاهدات حرفی از بررسی اعمال که اعتقاد تمامی ادیان است نشده بلکه خداوند از این طریق به انسان ها یادآور میشود که اینقدر در دنیای مادی غرق نشوند و خودشان را برای بازگشت به معاد آماده سازند .
🌸با بیان این مقدمه نسبتا طولانی به سراغ یکی از کسانی می رویم که تجربه خاص داشته است . کسی که برای چند دقیقه از دنیای مادی خارج میشود و با التماس به این دنیا برمیگردد!
🌸خاطرات زیبای او در نوع خود بی بدیل است . وقتی پس از پیگیری های بسیار توانستم ایشان را ببینم و گفت و گو انجام شد به این نتیجه رسیدم که صحبت های او گویی بیان مطالب کتاب های معاد است! شما هم با ما همراه شوید .
پی نوشت : مقدمه کتاب بلاخره تموم شد
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
حرم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 💞 #پارت_چهـــارم رضا پسر عمومه،خونشون جفته خونه ماست ،از بچگی همیشه با هم بود
* 🍀﷽🍀
🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺
🌸
❤️﷽❤️
💞 #پارت_پــنـــجـــم
بعد خوردن شام ،مثل آدمای باوقار ظرفا رو جمع کردیم ،با امیر ظرفا رو شستیم و شب به خیر گفتیم رفتیم سمت اتاقمون
وارد اتاقم که شدم یه نفس راحتی کشیدمو روی تختم دراز کشیدم
که صدای پیامک گوشیم اومد
امیر بود پیامشو باز کردم : زنده ای ؟
- وااا ،میخواستی مرده باشم؟
امیر: آخه ،از تو بعید بود این همه ساعت حرف نزنی ،گفتم شاید از بی حرفی مرده باشی 😄
- دیونه ،ولی تلافی کاری که امشب کردی و میکنم ،مواظب خودت باش 🤨
امیر: شب بخیییییییییییر 😜
بلند شدم و رفتم سمت مقاله و لیستایی که آماده شون کردم
همه رو مرتب لای پوشه گذاشتم
بعد پوشه رو کنار کیفم گذاشتم که یادم نرده فردا ببرمشون ،چون اگه نمیبردم حسابم با کرام الکاتبین بود
ساعت حدودای ۱۱ شب بود که صدای باز شدن دروازه خونه عمو اینا رو شنیدم
برقای اتاقمو خاموش کردم رفتم کنار پنجره ایستادم پرده رو یه کم کنار زدم که رضا منو نبینه
کنار حوض نشسته بود و دست و صورتشو میشست
آروم زیر لبش مداحی میخوند
چقدر صداش دلنشینه ،بعد از مدتی رفت توی خونه
خودمو انداختم روی تختمو رفتم توی رویاهام..........
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ، رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاقم
لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم .کیفمو با پوشه رو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه
مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن
- سلام ،صبح بخیر
مامان:سلام
بابا: سلام بابا ،صبح تو هم بخیر
کنار مامان نشستم ،مامان هم بلند شد یه لیوان چایی برام ریخت و گذاشت کنارم
- قربون مامان خوشگلم برم
بابا: داشتی میاومدی امیرم بیدار میکردی
- عع خوابه هنوز؟ باشه الان میرم بیدارش میکنم
مامان: لازم نکرده،معلوم نیست باز چه آتیشی میخواین بسوزونین ،خودم رفتی بیدارش میکنم
- وااا ،مامان جان ،چرا همه چی رو میندازین گردن منه بدبخت ،اون پسرت الان ۲۷ سالشه هنوز مثل بچه های ۵ ساله رفتار میکنه چرا چیزی بهش نمیگین
مامان: خوبه حالا اینقدر زبون نریز ،نه اینکه تو مثل دختر ۲۲ ساله رفتار میکنی
- خوب من کودک درونم هنوز زنده هست 😁
مامان: به اون کودک درونت بگو ،الان وقت شوهر کردنته ،اینکارا رو نکنه
- اووو ،یه جور میگین شوهر که انگار یه صف طولانی پشت در خونمونه 😄
بابا:میدونی چند نفر اومدن پیش من تا اجازه بگیرن بیان خونه ؟
(خندیدم): خوب بابا جون اینا رو به این گل پسرتون هم بگین ،دیگه داره کم کم میره برام دبه ترشی میخره هااا😄
مامان: پاشو برو دیرت میشه
- اخ اخ ،داشت یادم میرفت ،من رفتم فعلن خدا حافظ
بابا: به سلامت
مامان: مواظب خودت باش
🌺
🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺