💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_100
#ماهورآ
_چیزی شده؟
کلافه دست برد توی جیبش دوباره با نوک کفش کوبید وسط صحن
_این سوال من بود سوال رو با سوال جواب ندید
_من نمیدونم کدوم خانم رو میگی
نگاهشو آوورد بالا مستقیم زل به چشمام
_عهد بستی خلافِ واقع نگی
_خلاف واقع نگفتم
_گفتی ماهورا خانم
_صلاح نبوده واقعیتو بگم
ناراحت شد با شکستگی انگشت اشاره زد روی قلبش و جواب داد
_برای من هم صلاح نبوده واقعیتو بگی؟
حجم دلخوریش به حدی بود که تا اعماق قلبم نفوذ کرد و دلمو تابوند سمت تلخی
_ببخشید
پوزخند زد و سرشو گرفت بالا
_بریم بیرون با این چادر بیشتر از این صلاح نیست اینجا بمونید
چند قدم کنارش راه رفتم دلم طاقت نیاوورد ناراحتیشو ببینم برای اولین بار به خودم جراب دادم دست بردم سمت بازوش زودتر از اینکه حرکتی کنم متوجه شد دستشو کشید عقب
_مکانهای عمومی اصلا از اینکارا نکنید
چرا امروز قصد کرده بود غصه بده به دلم به جرم کدوم کار نکرده مگه مجبورش کرده بودم بیاد سمتم که حالا طاقچه بالا میذاشت امیرحیدر نمیدونست من چقدر روانیم و ممکنه کارهایی انجام بدم که از کنترلم خارج باشه
_معنی رفتارتو نمیفهمم امیرحیدر
دیگه با به زبون آووردن اسمش شوکه نمیشد که برگرده سمتم نگاهم کنه لذت ببره
_یذره ناراحتم از اینکه صلاح ندونستین واقعیتو بهم بگین، پاپیچ نشین خوب میشم
از شاهچراغ رفتیم بیرون خانواده ها جلوی ماشین هایی که کمی دورتر پارک شده بود ایستاده بودن و منتظر ما دوست نداشتم با امیرحیدر برم برای همین از همونجا خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین امیرحسین مامان با دیدنم لب پایینشو گاز گرفت و با حرص گفت
_مگه با امیرحیدر نمیری؟
_نه مامان
امیرحسین با شیطنت پرسید
_پشیمون شد عودت داد به کارخونه؟
بیخیال خندیدم و گفتم
_ماموریت داره میخواد بره
دروغم درست از آب در اومد و امیرحیدر به بهونه ی ماموریت و شیفت، خداحافظی کرد و رفت آقای ایزدی هرچقدر اصرار کرد بریم خونشون برای ناهار از طرف بابا و البته اشاره های من پذیرفته نشد و رفتیم خونه
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜