💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_102
#ماهورآ
اون روز تا خود شب امیرحیدر سراغ منو نگرفت و هیچکس جرات نمیکرد بیاد ازم بپرسه چیشده و چرا ناراحتم خودمو حبس کرده بودم تو اتاق به بهانه ی خستگی حتی برای نماز مغرب هم نرفتم بیرون سرمو بردم زیر بالش تا صدای اذان رو نشنوم با خودم و خدا قهر کرده بودم سر امیرحیدر که دین و ایمانم بود
_اجازه هست بیام تو؟
امیرحسین بود سعی کردم ریلکس باشم تا فکر کنه خوابم
_میدونم که بیداری
از زیر پتو شالمو مرتب کردم تکون خوردم برگشتم روی پهلوی سمت راست تا ببینمش
_بیا تو
_یا امام زاده پنج تن این کیه رو تخت مارال خوابیده
کمرنگ خندیدم
_اولا این تخت خودمه دوما هیولا خودتی
اومد جلوتر روی صندلی کامپیوتر مارال نشست
_از کجا فهمیدی هیولایی من منظورم جن بود بابا
خندیدم پتو رو تا گردنم کشیدم بالا
_با کی قهری ماهورا خانم
_مگه قهرم؟
با شنیدن صدای خَش دارم خودمم تعجب کردم امیرحسین که جای خود داشت
_پس چرا ناراحتی؟
مصنوعی سرفه کردم تا صدام آزاد بشه
_چرا باید ناراحت باشم؟
چشماشو تو حلقه چرخوند
_مثلا از اینکه آقا حیدر سراغی ازت نگرفته
اخم کردم بی هدف با نخ گوشه ی بالش بازی کردم
_کی اینو گفته؟
لبخند برادرانه ای زد
_چشمات
راستی امیرحسین تو این چند وقته نقشش برای من پررنگ تر از مازیار بوده خدا خیرش بده با این افکار چشمام سوخت و قطره های درشت اشک تند تند از ردی بینیم قل خورد و ریخت روی بالشم
_حیف اشکات نباشه
_من هیچوقت آدم خوش شانسی نبودم امیرحسین
_امیرحیدر برای تو تا اخر عمر کافیه
_اگه بمونه
تعجب کرد
_یعنی چی؟
_نمیدونم
نگران تر شد
_امیرحیدر چیزی بهت گفته؟
_نه ولی همینکه یه ساعت بعد از محرمیت ولم کرد رفت یعنی ...
صدام تحلیل رفت و بغض مانع شد جمله ام رو کامل کنم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜