💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_103
#ماهورآ
اومد نزدیک تر کنار تختم زانو زد نشست
_من از روز اول فهمیدم مشکلاتی بینتون هست کاش زودتر از این حرفا به من اعتماد میکردی و احساستو میگفتی
جواب ندادم
_دلیل ترستو بهم بگو ماهورا من بیشتر از مازیار نباشم، کمتر هم نیستم
با صدای آرومی جواب دادم
_بیشتری
چشماشو بست و سرشو تکون داد
_آره بیشترم بهم اعتماد کن بگو چی آزارت میده
حتی اگه مارال بی هوا نیومده بود تو اتاق تا خبر بده امیرحیدر اومده، بازهم سفره ی دلمو برای امیرحسین باز نمیکردم
_آجی اقا حیدر پشت در مونده منتظرت
امیرحسین اخم کرد
_بگو بیاد تو
_نمیاد اخه میگه میخوان برن جایی
امیرحسین پوزخند زد
_تازه یادش اومده
درد دلمو تازه کرد این عزیز برادر
بلند شدم پتو رو زدم کنار رو به مارال گفتم
_بگو منتظر بمونه میام
سرشو تکون داد فوری رفت بیرون امیرحسین هم از جا بلند شد با لحن تمسخر امیزی پرسید
_نبینم خودتو کوچیک کنی
از تخت رفتم پایین
_تکلیفمو روشن میکنم
رفت سمت در
_درستش هم همینه خواهرگلم
چشمکی زد و رفت بیرون بی حال و حوصله مانتو شلوار رنگ و رو رفته ای پوشیدم چادرمو انداختم روی سرم رفتم بیرون مامان و مارال با دیدن قیافه ی لهم تعجب کردن ولی حرفی نزدن من هم بی خداحافظی رفتم بیرون جلوی در خونه قامت امیرحیدر پشت به در نمایان شد
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜