💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_110
#ماهورآ
امیرحسین با تیزی فهمید بین ما مشکلی هست با اشاره ی چشم پرسید ولی سرمو تکون دادم و گفتم هیچی
لقمه ی بزرگی گرفتم و بی هوا گاز زدم انگار استخون داشت زیر دندونم صدای بدی داد توجه جمع به سمت من جلب شد
بی تقصیر و مظلوم نگاهی به دور تا دور سفره انداختم و با صدای آرومی گفتم
_کی چشمش به لقمه ی من بود؟
صدای خنده ها بلند شد مازیار جواب داد
_همه به اندازه ی کافی دارن تو هولی
مارال با بدجنسی گفت
_اقا امیرحیدر تقصیر شماستا
امیرحیدر با تعجب سرشو اوورد بالا و سوالی انگشت زد به سینه اش
_من؟
_بله شما حواسشو پرت کردین ماهورا اینجوری نبود که
تازه متوجه منظور مارال شده بودیم خندیدیم امیرحیدر مصنوعی سرشو خاروند و جواب داد
_والا من بی تقصیرم خودمم حواسم سرجاش نیست
خداروشکر انگار فراموش کرده بود چه واکنش بدی نشون دادم به سوالهاش با خیال آسوده تری شروع کردم به خوردن
_میگم امیرحیدر برنامه تون برای جشن ازدواج چیه؟
چرا امیرحسین همیشه حرفیو میزد که نباید بزنه از دستپاچگی لقمه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم امیرحیدر فورا لیوان دوغی داد دستم بدون معطلی سر کشیدم
_چخبرته ماهورا امشب یه چیزیت میشه ها
نفسمو صاف کردم جواب دادم
_تو چته امشب گیر دادی به ما؟
تعجب امیرحیدر از طرز صحبتم رو از ابروهای بالا رفته اش خوندم خب ما توخونه اینجوری باهم حرف میزدیم ولی اونا مودب بودن و رعایت میکردن پوففف چه سختگیر
امیرحسین خندید و تکه ای کباب از بشقاب مارال برداشت
_میخوام ببینم کی قراره راه برای ما هموار بشه
مامان با خنده گفت
_مگه بهتون اجازه ای هم دادن اقا امیرحسین
خودشو ملوس کرد
_با اجازه ی شما و دایی
مارال گفت
_مگه من اجازه دادم؟
امیرحسین با تخسی گفت
_منتظر اجازه ات نیستم
مارال عصبی شد با مشت چندبار کوبید تو بازوش و تا چند دقیقه بعد همچنان به مسخره بازی هاشون میخندیدیم
امیرحیدر رو به بابا گفت
_اگه اجازه بدید ولادت حضرت امیر، ما بریم ماه عسل
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜