💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_116
#ماهورآ
صداش آشنا بود صداش ناقوس مرگ بود صدا زنگ خطر بود و طبل رسوایی میزد
صداش خوشحالم نمیکرد طعم تلخ بیخ گلوم بود صدای کریهش
برگشتم سمتش از پایین و همسطح با قد ریزه میزه ی خودم در برابر قد ۱۸۰ سانتی متریش نگاهش کردم
چشمای رنگیشو دوخت به چشمای رنگی ترم با لبخند نرمی گفت
_اومدم محله تون عزیزدل
چشمامو بستم و فورا رو برگردوندم یا حضرت زهرا بحق آبرو دارا آبرومو بخر نذار تو سی ثانیه بریزه زمین عین روغن ریخته نشه جمعش کرد
پسره فروشنده که از این نمایش خوشش اومده بود و البته قرار بود پول خوبی هم به جیب بزنه با خنده جواب داد
_چه قابل داره قربان الان هر دوازده رنگشو براتون جعبه میکنم
غیاث تایید کرد
رو برگردوندم از فروشنده و بی خداحافظی بی حرف رفتم سمت چنارهای کنار جوب به فاصله ی نیم متر تا نیم متر دست گرفته به تنه ی چوبیشونو و قدم برداشتم زودتر از این واویلا بازار دور بشم
ماهورا زن عقد کرده ی کسی دیگه بود اگه اشنایی در و همسایه ای میدیدنش کنار مرد غریبه حکم قتلشو داشت آه خدایا کمکم کن کم نیارم
_آبجی خوبی میخوای آب به صورتت بزنی؟
خدا خیرت بده بقالی که نمیشناسمت اول صبح بود و هرکسی داشت دم در مغازه اش رو میشست شیلنگ آب رو گرفته تو هوا منتظر پاسخ من
دستمو دراز کردم بی حرف و بی درخواست آب گرفت تو دستم که حالت کاسه ای داشت پر که شد بی هوا پخش کردم تو صورتم خنکای آب سرد تمام تنمو به لرزه انداخت
دردش بیشتر از سر رسیدن غیاث یه روز بعد از مهر عقد وسط شناسنامه ام نبود
گوشیم تو کیفم داشت خودکشی میکرد میدونستم امیرحیدره وگرنه غیاث که قدم به قدم با کلاه لبه دار و موزخند روی لبهاش با نگاهی که پر از خواستن بود، پشت سرم داشت میومد
خودشو رسوند کنارم باکسی رو گرفت سمتم با لبخند گفت
_بفرمایید خانوم
خانوم نگو خانوم لفظ امیرحیدر بود تو نگو خرابش نکن
_داشتی با چشمات قورتش میدادی حالا نمیگیری؟
سعی کردم بپیچم تو پس کوچه ها جایی که حداقل احتمال ها میرفت سمت اینکه آشنایی منو با یه مزاحم آشنا ببینه
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜