💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_121
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
مامان اومد سمتم پشت سر هم پرسید
_چیشده ماهورا چیشده بگو نذار بی آبرو بشم بعد از اینهمه سال زندگی تو در و همسایه
عنان از کف داده بودم و مادر و همسر و برادر سرم نمیشد دوباره شروع کردم به داد و بیداد که مامان برای اولین بار جلوی روم کوتاه نیومد و تند تند با چهار انگشت دستش کوبید تو دهنم و لباشو گاز گرفته گفت
_خفه شو خفه شو خفه شو خجالت بکش دختره بیحیا خجالت بکش بی چشم و رو خجالت بکش بی بُته
تعجب کرده بود از حرفها و ضربه هایی که مامان بی محابا میکوبید تو دهنم و انگار اون هم بی اختیار شده بود
_بیحیا من تورو میشناسم میدونم چه غلطی کردی وقتی دبیرستان بودی میدونم چه گهی خوردی دختره ی نفهم
راست میگفت خوب زده بود وسط خال دقیقا دردم همون دردی بود که چند سال پیش اومدم تو آغوش مامان و همشو گفتم بجز اینکه بگم خودم مقصر بودم فقط براش گفتم دوستام درگیر شدن میخواستن منم ببرن ولی نرفتم و اون روز مامان کلی تحسینم کرد
_بگو دختر بگو خلاصمون کن امروز به بابات میگم قرار مدار عروسیتو بذاره بیشتر از این نمونی زیر دست و پای ما بری خونه شوهر بلکه ادبت کنه
ناباور تر از پیش نگاهش کردم اشکاشو پاک کرد و بلند شد با شونه های افتاده رفت تو هال
چندبار پشت سرمو کوبیدم به دیوار و بلند شدم کنار حوض وسط حیاط ایستادم هی آب زدم به صورتم تا حالم بهتر بشه رفتم تو هال مامان به نماز ایستاده بود خبری از بقیه نبود مستقیم رفتم سراغ گنجه ای که بعد از اون ماجرا درشو گِل گرفته بودم به عنوان آینه ی عبرت گذاشته بودم تو خونه بازش کردم و بین اسناد و مدارک و عکسهایی که از کارهای غیاث داشتم دنبال آدرس باغ لواسونش گشتم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜