💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_122
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
هرچقدر گشتم نبود انگار فقط اون یه تیکه کاغذ از بین تمام دارایی گذشته ام گم شده بود
کلافه و سردرگم با همون چادر نشستم وسط اتاق دوست داشتم به حال خودم بلند بلند اشک بریزم
مارال از راه رسید با فرم مدرسه بود با نگرانی کنارم زانو زد و پرسید
_آجی مامان چرا گریه میکنه؟
آخ که من چقدر مایه عذاب خانواده بودم چقدر ننگ بودم براشون مارال نصف سن منو نداشت ولی عاقلتر از من کار میکرد
_مارال گوشیتو میخوام
هراسون دست برد تو کیفش بین وسایلاش پیداش کرد گرفت سمتم
_رمز داره
آهانی کرد و چندتا گزینه رو تند تند لمس کرد
_بفرما آجی گوشی خودت کجاست؟
دستشو گرفتم بلندش کردم از اتاق بردمش بیرون درو قفل کردم تند تند شماره غیاث رو گرفتم
_بله؟
ناشناس بود حق داشت اینجوری حرف بزنه
_ماهورام
چندثانیه مکث کرد
_چرا با گوشی خودت زنگ نزدی؟
_شکوندمش
_چرا چه اتفاقی افتاده؟
کلافه دویدم میون حرفش
_غیاث آدرس باغ لواسون رو بده
_چرا میخوای؟
_میدی یانه؟
_نه
بهم شک داشت حق هم داشت بعد از این همه مدت
_به جهنم
و بدون هیچ حرفی قطع کردم و شماره اش رو بردم تو لیست سیاه که نتونه دوباره زنگ بزنه باید از شراره و شبنم میگرفتم ولی هیهات که اوناهم آدمای غیاث بودن و عمرا اگه جا و مکان اصلیشو به من لو میدادن
گوشیو پرت کردم روی تخت و دوباره دنبال آدرس بین وسایلای گنجه گشتم بین دفترچه خاطراتم بین عکسها یا زهرا بالاخره پیداش کردم موفق شدم با ذوق بلند شدم رفتم سمت در اتاق باز کردم مارال و مازیار همزمان پریدن داخل اتاق
مازیار خیلی عصبی بود انگار مامان برای اولین بار شیرش کرده بود جوری که هیچیو نمیدید چک اولو که زد تو دهنم پرت شدم روی تخت
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜