🌙|•°
#پارت_34
#ماهورآ
سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و منتظر حرفای فاطمه موندم
_امیرحیدر اومده دنبال شما زرین خانم پیداتون نکرده
_ممنون پسرم اقای سعادت منتظرمونه؟
امیرحیدر با آرامش جواب داد
_بله تو حیاط منتظرن من راهنمایبتون میکنم بفرمایید
دستشو دراز کرد سمت خروجی که خانم ایزدی هم رسید
_ای وای دارید میرید؟
_بله دیگه خیلی مزاحم شدیم
_این چه حرفیه مجلس حضرت زهرا بوده خوش آمدید
بین همین حرفا رسیدیم به حیاط و جایی که بابا مازیار ایستاده بودن و رو به روشون دوتا آقا بودن که حدس میزدم مسن تره اقای ایزدی باشه و اونیکی هم دامادشون همسر فاطمه باشه همون اقایی که شال سیدی به گردن داشت
_اقای ایزدی
اقای ایزدی برگشت سمتمون از مهربانی و چهره مو نمیزد با امیرحیدر
_به به خانواده محترم اقای سعادت هستن؟
خانم ایزدی تایید کرد و با تاییدشون اقای ایزدی شروع کرد به سلام احوال پرسی و ابراز خوشحالی کرد
پوفف من نمیدونستم معنی اینهمه توجه چیه که اقای ایزدی با صدای آرومتری رو به بابا گفت
_اقای سعادت اگه اجازه بدین ما فردا شب مزاحمتون بشیم
قبل از اینکه بابا بتونه جوابی بده مارال همونطور که تو شوک بود با صدای بلندی گفت
_نه
برگشتیم با تعجب نگاهش کردیم که بابا ابروی مارالو خرید
_درخدمتیم اقا بفرمایید
اقای ایزدی تشکر کرد و بالاخره از اون خونه اومدیم بیرون مارال پاشو میکوبید زمین و سوار ماشین شد
مازیار با عصبانیت گفت
_چته مارال تو چرا اسفند رو آتیش شدی؟
مارال بغ کرد تکیه داد به در ماشین
_بابا اینا چرا خواستن بیان خونه ی ما؟ نگفتم مشکوکه
مامان که انگار خبر داشت با خوشحالی جواب مازیارو داد
_وااا مازیار این چه حرفیه مهمون حبیب خداست
مازیار شونه بالا انداخت و گفت
_امیدوارم فقط حبیب خدا باشن
یعنی میخواستن بیان چیکار اونم یه خانواده غریبه ذهنم نمیرفت سمت اینکه قصد خواستگاری داشته باشن اونم از من اخه چرا امیرحیدر چیش به من میخوره که بخواد از من خواستگاری کنه
شایدم بیان برای مارال شاید هم کار دیگه ای داشته باشن نمیدونم
فقط میدونستم دلم عجیب پر پر میزنه حوالی دوتا چشم مشکیه مشکی که امشب فهمیدم صدای خوبی هم داره آه خدایا با وجود غیاث و اون گذشته ی تلخ عاشقی برمن حرام بود
🌙|•°