💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_36
#ماهورآ
مازیار اولین نفر از خواب بیدار شد خوابو از چشماش گرفته بودم که با قیافه ای براشفته اومد پرده رو زد کنار و گفت
_چخبرته سر صبحی قیژ قیژ قیژ راه انداختی ماهور مگه نرفتی خیاط خونه
_نه دیگه نمیرم
کمی هوشیار تر شد
_چرا؟
_دلم نمیخواد اونجا کار کنم
مشکوک پرسید
_مشکلی پیش اومده اونجا؟
_نه مازیار بذار کارمو انجام بدم
شونه ای بالا انداخت و بیخیال رفت سمت دستشویی یه سره تا عصر کار کردم دلم نمیخواست لحظه ای ذهنم بره سمت اتفاقی که صبح گریبان گیرم شد
هرچقدر مونس و اقا منوچهر زنگ زدن جواب ندادم دیگه نمیخواسم اسمشونم بشنوم چه برسه به اینکه باهاشون زیر یک سقف کار کنم
_ماهورا جان مادر پاشو دیگه بسه چرا امرکز کلافه ای اخه؟
لبخندی زدم به مهربونی مادری که همیشه تنها کسی بود که حواسش بهم بود
_سفارش داشتم مامان الان بلند میشم
میدونستم داره اماده میشه برای ورود مهمونهایی که به تازگی پاشون به حریم خونمون باز شده
بعد از نماز رفتم اتاق تا لباس مناسبی بپوشم
مارال کلافه نشسته بود وسط اتاق کتاباشم دورش پخش بود با دیدنم بلند شد
_آجی امیرحسین میگه امشب میایم حتما میایم میگم مهمون داریم میگه به من ربطی نداره چیکار کنم اجی؟
بیخیال خندیدم
_هیچی بذار بیان به قول مازیار مهمون حبیب خداست
_وااا آجی اونا میان خواستگاری
رفتم نزدیکش دوطرف دستاشو گرفتم
_پس اماده شو عروس خانم
چشماش برقی زد و گفت
_واقعا؟
سرمو تکون دادم
_اره واقعا اماده شو بذار بیان ببینن چه دختری تور کردن
رفت سمت کمد لباساش منم سرگرم بودم به پیدا کردن لباس مناسبی برای امشب هرچند که چادر رنگی رو حتما میپوشیدم
تونیک یاسی رنگی برداشتم با شلوار لی مشکی گذاشتم روی تخت همزمان مارال شومیز صورتی رنگ و شلوار لی آبی از بین لباساش کشید بیرون و پرسید
_اینا خوبن آجی؟
_اره خوبن فقط مواظب باش کوتاه نباشه باز مازیار رَم کنه
دوتایی خندیدیم و مشغول پوشیدن لباسایی شدیم که انتخاب کرده بودیم
روسری بلند صورتی رنگی برداشتم و لبنانی بستم دور سرم گیره ی زیبای نگین داری هم چسبوندم کنارش چادر رنگیمو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم
مارال جلوم ایستاد توی اون لباس روشن با شال حریری که ازاد انداخته بود روی سرش بسیار زیبا و تو دلبرو بنظر میومد
_خوبم؟
انگشتمو به نشونه ی لایک بالا بردم و گفتم
_بیست
خندید و صدای خنده هاش گم شد توی صذای زنگ بلبلی حیاط خونه هردو با استرس همدیگه رو نگاه کردیم و باهم رفتیم بیرون من با چادر و مارال بدون چادر
مازیار رفته بود درو باز کنه مامان و بابا هم با لباسهایی زیبا و آراسته منتظر رسیدن مهمونها بودن
مامان با دیدنمون زیر لب صلوات فرستاد و فوت کرد سمتمون
_مامان مگه دکتر مهندسات اومدن بیرون؟
_مادر چشمم کف پاتون ترسیدم خودم چشمتون کنم
مازیار یا الله گویان وارد شد
_بفرمایید اقای ایزدی بفرمایید
پس مهمون اول امیرحیدر بود
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜