💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_38
#ماهورآ
انقدر نگاهم پایین بود که فقط پاهامو میدیدم با ورودم مامان از شر نگاه های خیره نجاتم داد
_ماهورا جان
اقای ایزدی با زبونی شیرین گفت
_خوش اومدی دخترم حرفای مارو که شنیدی بسم الله پاسخت چیه؟
_به این سرعت پاسخ میخواین؟
_بهت حق میدیم شوکه باشی و تو عمل انجام شده قرار گرفته باشی ولی بالاغیرتا هوای امیرحیدر مارو داشته باش
نمیدونست که دلم داره پر میکشه برای حضور امیرحیدرشون
_بابا جان اگه مشکلی نداری برید اتاق با همدیگه حرفاتونو بزنید
نگاهی سمت امیرحیدر و مازیار انداختم مازیار با اخم نگاهم میکرد امیرحیدر ولی آروم بود
_مشکلی ندارم
با این حرفم امیرحیدر روی پا ایستاد رو به بابا و اقای ایزدی گفت
_اجازه هست؟
اقای ایزدی پاس داد به بابا
_بفرمایید
امیرحیدر با اقتدار قدم برداشت سمت من خانم ایزدی زیر لب دعایی خوند و فوت کرد سمت پسرش
صلواتی فرستادم و در اتاق مارالو باز کردم با دیدن صحنه ی رو به روم یا زهرایی گفتم و عجله کردم برای جمع کردنشون لاکها و رژلب های مارال پخش بود وسط اتاق معلوم بود لحظه اخر مردد شده برای رنگ رژ لبش برگشته عوضش کرده
نشسته بودم تند تند جمع میکردم که صدای امیر حیدر متوقفم کرد
_ندیدشون نیستم ماهورا خانم
چه چشمایی داره دید همه رو ولی از خق نگذریم چقدر زیبا گفت ماهورا خانم دلم رفت
_شرمنده مارال علاقه اش به این چیزا زیاده
همچنان سرش پایین بود با ارامش پرسید
_اجازه هست بشینم؟
دستپاچه گفتم
_بله بفرمایید
دو زانو نشست روی زمین خواستم اصرار کنم روی تخت بشینه مانع شد
_روی زمین راحتترم ممنون میشم شما هم بفرمایید
زیر لب چشمی گفتم و رو به روش دو زانو نشستم چادرمو مرتب کردم
زیرلب ذکرهای عربی که قرائت میکرد نا واضح شنیدم منتظر موندم تا خودش شروع کنه بسم الله اش رو شنیدم و گفت
_من امیرحیدر ایزدی هستم فرزند کوچکتر خانواده ی ایزدی که دیدین شغلم نوکریه خدا ازم قبول کنه عضو سپاه پاسدارانم درجه ی کمتری دارم و ناحیه ی شاهچراغ مشغول هستم از خودم هیچی ندارم و هرچه دارم از برکت وجود نام خانم فاطمه زهراست اینجا هستم نه به اراده ی خودم و صحبتهایی که پدرم به زبون اووردن بلکه اینجا هستم چون شما معرفی شده ی حضرت زهرا هستین به من نپرسید چجوری که نمیگم چجوری ...
تو شوک بودم از حرفایی که میشنیدم مستقیم نگاهش میکردم سرشو اوورد با زل زد به چشمهام
_ فقط بدونید که جواب شما جواب به حضرت زهراست نه منه بی مقدار
از جاش بلند شد
_اجازه میدم فکر کنید عجله ندارم ولی ...
ادامه نداد
_اگه اجازه بدین بریم بیرون
سرمو تکون دادم منتظر نموند زودتر از من رفت بیرون بهت زده و شوکه کف اتاق نشسته بودم و نای بلند شدن نداشتم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜