💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_39
#ماهورآ
حضرت زهرا اوورده بودش در خونه ی ما حضرت زهرا منو نمیپسنده برای اولاد خَلَفش من آدم ازدواج با امیرحیدر نبودم میترسیدم ترس از گذشته اجازه نمیداد خوش بین باشم به اینده من سایه ی سنگین غیاث رو روی سرم داشتم چجوری میتونستم ادم پاکی شبیه امیرحیدر رو بپذیرم
نرفتنم بیرون انقدر طولانی شد که مارالو فرستادن دنبالم
_اجی چرا نمیای؟
مردمک چشمم رو کشوندم سمت مارال اولین قطره ی اشکم چکید
نگران اومد سمتم بغلم گرفت
_چیشده دورت بگردم؟
صدای زنگ خونه خبر از اومدن امیرحسین اینا میداد مارال پر استرس بلند شد
_وای آجی اومدن
سعی کردم بخندم و بهش روحیه بدم از جا بلند شدم چادرمو مرتب کردم
_بریم بیرون این امیرحسینتو ببینم بعد اینهمه سال
لبخند زد
_اجی امیرحسین مهربونه
_خدا کنه
با خنده رفتیم بیرون امیرحیدر و بقیه ایستاده بودن به انتظار مهمانهای جدید فاطمه با استرس نگاهم کرد خانم ایزدی پر استرس لبخند زد
_ماهورا جون امیدوار باشیم به جوابت امیرحیدر میشکنه جواب منفی بشنوه
سرمو انداختم پایین و از خدا خواستم بهم قوت بده تا شرمنده ی این خانواده ی مهربون و مومن نشم
عمه رویا عصا زنون وارد شد کت و دامن مجلسی ساتن زرد رنگ پوشیده بود روسری سورمه ای با ابروهایی که یکیش پایین و بود و دیگری بالا با لبهایی که ابراز چندش بودن شرایط داشت براش خودشو نشون داد
با تکبر سلام دسته جمعی داد و گوشه ای از مبل نشست پسری که پشت سرش وارد شد کوهی از مهربونی بود با لبخند و پرانرژی اومد تو اتاق
دسته جمعی سلام داد و تک تک با مردا دست داد تا رسید به مامان
_سلام زن دایی احوال شما خیلی نوکرم
پسر شوخ و پر انرژی قد بلند و ورزشکاری چشم و ابرویی که ب خلاف مارال که بور بود؛ مشکی مشکی مینمود و بامزه بود
_خوش اومدی پسرم
رو به مارال خودشو خجالتی نشون داد و با صدایی که معلوم بود مصلحتی میلرزه سلام کرد و مارال هم بدون خجالت جوابشو داد
_ماهورا خانم که میگن شمایین؟
تو همون چند لحظه همه اخلاقشو فهمیده بود الا امیرحیدر که با اخم نظاره گر بود و انگار امید بسته بود به جوابی که من خواهم داد
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜