eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 نگاهمو دوختم سمت زمین و با صدای آرومی جواب دادم _سلام خوش امدید خندید و گفت _من خیلی چاکر شما هستم لبخند زدم رفت و رو به خانم ایزدی سلام کرد و بعد مردونه با امیرحیدر دست داد و کنار مازیار نشست _مثل اینکه ما بد موقع مزاحم شدیم اقای سعادت؟ بابا جواب داد _مهمان حبیب خداست اقای ایزدی قدمتون به چشم ماست عمه ترشرویی کرد _مجلس خواستگاری داشتین خبر میدادین ما نیایم؟ مامان خانومی به خرج داد _قدمت روی چشم رویا جون عمه بازهم ترشرویی کرد اینبار امیرحسین با مهارت خاصی نبض مجلس رو به دست گرفت _من پدری ندارم تا جای اقای ایزدی بشینه و نقش پدر رو برام اجرا کنه ولی برخلاف اقا حیدر .. امیرحیدر اجازه نداد حرفای امیرحسین تموم بشه زیر لب گفت _اسمو نشکون امیرحسین تعجب کرد خانم ایزدی و فاطمه خندیدن فاطمه اروم در گوشم گفت _امیرحیدر حساسه به شکوندن اسما حتما باید کامل ادا بشه بیچاره پسر عمتون هنگ کرد از قیافه ی امیرحسین خندم گرفته بود ولی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه _بله بر خلاف اقا امیرحیدر که انقدر ساکتن من باید از پس خودم بر بیام اینجا هم غریبه نداریم رو کرد سمت بابا و گفت _دایی جون من خاطرخواه دخترتونم بهاشم هرچی باشه به روی چشمام عمه همچنان با اخمی در هم امیرحسین رو نگاه میکرد و تکیه اش رو داده بود به عصاش _من خودتو میشناسم امیرحسین جان و مادرتو که خواهرمه نیازی نداری به کسی که نقش بابا برات بازی کنه هرطور مارال تمایل داشته باشه من حرفی ندارم همزمان نگاها برگشت سمت مارال که هولزده گفت _خب خب چی بگم باباجون قبل از اینکه بابا بخواد حرفی بزنه اقای ایزدی با مهربانی گفت _مبارکه خوشبخت باشید بابا جان به همین سادگی مارال امیرحسین رو پذیرفت و رسمی نامزد شدند امیرحیدر هر از گاهی نگاهشو میاوورد بالا و کارامو زیر نظر میگرفت قلبم به تپش میوفتاد از دیدن نگاهش بعد از کمی صحبتهای عادی اقا ایزدی قیام کرد برای رفتن تا جلوی در همراهیشون کردیم خانم ایزدی قبل از اینکه بره بیرون اروم توی گوشم گفت _ماهورا جان حیدرمو ناامید نکنی مادر دخیل بستم به مزار بی نشونِ حضرت زهرا که دل پسرم شاد بشه لبخند زدم سرد و نامطمئن نمیدونستم چه جوابی بدم خودش فهمید هنوز جوابی ندارم خداحافظی کرد و رفت بیرون لحظه اخری که ماشین اقای ایزدی از جلوی در رفت کنار زیر نور نارنجی رنگ تیرچراغ برق تو کوچه سایه ای دیدم که شک نداشتم غیاث هست و تمام وقایع امشب رو از پشت دیوار هم رصد کرده سیاه بخت و بیچاره ماهورا که باید از ترس برملا نشدن گذشته اش بگذره از اسطوره ای مثل امیرحیدر که حتی حضرت زهرا هم نمیتونه واسطه ی این بی آبرویی بشه 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜