💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_43
#ماهورآ
سر سفره که نشستم مازیار دوتا قاشق نخورده بلند شد نگاهی انداختم سمت مارال با چشم و ابرو پرسیدم چیشده شونه ای بالا انداخت و دوباره مشغول شد
_ماهورا
طرز صدا زدن بابا جوری بود که تا ته ماجرا رو بخونم این ماهورا یعنی خوب گوشاتو واکن ببین چی میگم
_نمیخوام نصیحت کنم دخترمی تاج سرمی مایه ی افتخارمم بودی تا اخر عمر هم بمونی اینجا نوکرتم
مامان لا اله الا اللهی گفت بابا ادامه داد
_ولی میخوام دلیل جواب منفی رو بدونم بابا، امیرحیدر و خانواده اش به دل ما نشستن سخته جواب تلفنهاشونو ندیم
بغضم گرفت از حرفایی که میدونستم تک تکشون حقیقته محضه؛ چه کرده بودی با دل ما که اینچنین خواهانت بودن
_بابا
_جانم
_فکر میکنم امادگی ازدواج ندارم من
مامان مثل همیشه کم طاقت بود
_میگیم صبر کنن مادر ها؟
لبخند تلخی زدم
_نه مامان بهشون جواب دیگه ای ندید پیگیر نمیشن
حرفم تموم نشده بود که تلفن خونه زنگ خورد نبض دلم خبر داد که از طرف امیرحیدره این زنگخوردن تلفن
مامان با صدای مرتعشی جواب داد
_بفرمایید
چشماشو بست آه کشید
_درخدمتیم خانم ایزدی قدمتون به چشم هرچند تفاوتی در جواب ماهورا نداره
_منتظریم خدانگهدار
مامان گوشی تلفنو گذاشت و برگشت سمت ما با گوشه روسریش بازی کرد و گفت
_دلم نیومد بگم نیان
_مامااان
_ببخشید
قاشق رو گذاشتم و از پای سفره بلند شدم
_ماهورا
پدر بود نمیتونستم به حرفش گوش ندم
_مهمون حبیب خداست
چشمامو روی هم فشردم و رفتم تو اتاق خودمو پرت کردم روی تخت چشمامو بستم فکر کردم
خدایا خودت راهی پیش روم بذار بدونم چیکار کنم تا ساعت پنج پهلو به پهلو شدم تا وقتی اومدن پهلو به پهلو شدم نفهمیدم چیکار کنم
تا وقتی مامان اومد گفت
_توروخدا بلند شو نذار از انتخابشون پشیمون بشن پاشو ماهورا نذار بی اعتبار بشن
بازهم پهلو به پهلو شد مارال التماس کرد
_اجی بلند شو دلم برای امیرحیدر میسوزه
دلم لبریز از حس بیچارگی شد و اشکم ریخت سرمو از بالشت برداشتم و بیحوصله اماده شدم
تیره ترین لباسامو پوشیدم رفتم بیرون بازهم اقای ایزدی و خانم ایزدی و بازهم امیرحیدر با همون ابهت همیشگی اینبار بدون کت شلوار
پیراهن سفید یقه گرد و شلوار مشکی مردونه موهایی که مرتب نشده بود ریشی که بلند تر بنظر میرسید
_سلام
بجز اقای ایزدی که سعی میکرد جوری نشون بده که انگار اتفاقی نیوفتاده؛ بقیه ناراحت بودن
رفتم کنار مامان نشستم خانم ایزدی خواست حرفی بزنه که امیرحیدر مانع شد
_اقای سعادت؛ پدرجان اگه اجازه بدین من صحبت کوتاهی با ماهورا خانم داشته باشم؟
بابا ممتنع سرشو تکون داد و قلب تو سینه ام جایی برای تپیدن نداشت
_فقط قبلش محرم باشیم
محرم باشیم!! چرا نمیتونستم حرفشو معنا کنم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜