💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_47
#ماهورآ
چادرمو زیر گلوم سفت تر گرفتم با صدایی که سعی میکردم نلرزه جواب دادم
_حرف خصوصی دارم باهاتون
_فکر میکنم کار ما تموم شد باهم
بی هوا یه چیزی ته دلم تکون خورد حرفی که زده بودم اونقدری بد و ناپسند بوده که امیرحیدر صبور رو از من دور کرده بود
_بَ .. بله درسته کار ما تَ .. موم شده ولی ..
ته دلم از حرفی که زده بود زیادی تلخ شده بود توان گفتن باقی ماجرا رو نداشتم اصلا امیرحیدری که با این صراحت میگفت کار ما تموم شده دیگه چه خطری از سمت غیاث میتونست تهدیدش کنه چه نیازی بود که من از وجود ناپاک اون پسر براش حرفی بزنم
پشیمون از رفتنم به اونجا با صدایی که میدونستم ضعف جسمانیم رو شدیدا به رخ میکشه گفتم
_هیچی اقای ایزدی عذرمیخوام مزاحم کارتون شدم خدانگهدار
شوکه و متعجب سرشو اوورد بالا تا حرفی بزنه اما سکوت رو ترجیح داد و نظاره گر قدم برداشتن من به سمت مخالف شد
دستام توان نگهداشتن چادرمو نداشت افتاد دو طرف بدنم و چادرم روی سرم زار میزد و آویزون بود دلم شکسته بود نه از امیرحیدر، اونکه بی گناه بود و تقصیری نداشت؛ دلم شکسته بود از بدیِ سرنوشت خودم که درگیر بودم با گذشته ای که ناآگاهانه دست و پام اسیر کرد
رفتم سمت شاهچراغ از ورودی اصلی و شلوغ وارد شدم پاهام یاری نمیکرد برم تا حوض وسط حیاط و آبی به صورتم بزنم بلکه یادم بره جمله آخر امیرحیدر رو که میگفت" کار ما باهمدیگه تموم شده"
زیر سایه ی یکی از حجره ها نشستم و با بندهای انگشتم ذکر صلوات رو مرور کردم تا آرامشی باشه بر التهاب دلم کم کم اشکم جاری شد و تصویر امیرحیدر با لباس زیبای سبز رنگ جلوی چشمم نقش بست و حس اون پنج دقیقه محرمیتی به که دلم نشسته بود رو مزه کردم
چادرمو دور خودم پیچیدم و چهره ام رو پوشوندم تا اگه اشنایی رد شد، حالت زارمو نبینه
_استخاره کردم و کمک خواستم از حضرت زهرا خوب اومده
قفسه ی سینه ام حجم کمی بود برای تپشهای قلبم که بی توجه به حضور مرد کناریم؛ گرومپ گرومپ صدا میداد و منو هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل رسوای این عشق و شیدایی میکرد
_حکمتشو نمیدونم ولی وقتی خوب اومده و میگه اینکارو تا ته ادامه بده یعنی باید تا ته ادامه بدم
ذره ای تکون نخوردم و حالا اشک چشمم هم یاریم نمیکرد و شوکه جای خودش ایستاده بود
_نمیخواین حرفی بزنین؟
نشستنش کنار پام رو احساس کردم؛ شرمنده تر از این بودم که بخوام چادر از چهره ام بکشم کنار و لب باز کنم
_منتظرم
میدونستم سرش بالا نیست تا بتونه نگاهم کنه آروم آروم چادرو کشیدم کنار و با چند بار باز و بسته کردن لبهام، جواب دادم
_چی بگم؟
_همون حرفی که بخاطرش اومدین جلوی پایگاه و نگفته گذاشتین رفتین
مکث کرد
_با نگفتن دل منو بیقرار کردین همونو بگین
_کار ما باهم تموم شده اقای ایزدی
سرشو آوورد بالا مستقیم نگاهم کرد کم آووردم زمین نگاهو کردم
_مگه همینو نمیخواستین؟
به ولای علی نمیخواستم ولی مجبور بودم
_با این مشکلتون هم کنار میام چون مدد خواستم از حضرت زهرا
روی پا ایستاد و اروم پشت لباسشو از گرد و خاک پاک کرد
_جایز نیست بیشتر از این موندنم اینجا، امشب برای بار اخر میام خونتون ماهورا خانم با دلیل و بیدلیل و به هردلیل، جواب مثبت میخوام ازتون با اجازه
چند قدم رفت و دوباره ایستاد
_نشینید اینجا تو حریم امن حرم، اتفاقی نمیوفته ولی احتیاط شرط عقله رو به روتون گروهی از پسرای کم سن و سال ایستادن
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜